_شوخی میکنی؟؟؟
_نه باور کن...
اومد بغلم وایستاد و گفت:
_همه نگرانت شدیم.
با لودگی پرسیدم:
_همه یعنی کیا؟؟
خندید و گفت:
_من,مامان,بابا و بعد یکم رنگ و وارنگ شد و گفت:
_اقا حمید
پس یعنی فقط اونی که من به خاطرش اینجوری شدم نگران نبود....
میدونستم اون منو دوست نداره.حتی به عنوان یه دختر خاله.اشک تو چشمام حلقه شد.ریحانه دیدشونو گفت:
_چی شد پس؟چرا گریه میکنی؟؟با لبخندی ساختگی گفتم:_هیچی
بعد دستمو گذاشتم رو دستشو گفتم:
_اگه یه سوال بپرسم راستشو میگی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با لبخند معصومی گفت:
_چرا که نه.
به چشمان قهوه ایش نگاه کردم.نه ریحانه و نه حمید چشماشون رنگ مال منو علی عطا نبود.در واقع چشمای منو علی عطا شبیه هیچ کس نبود.
_تو حمید و دوست داری؟؟؟؟؟؟
چشماش برق زد.خواست جواب بده که گفتم:
_نمیخواد بگی,چشمات لوت دادن!!!
خنده ی ملیحی کرد و گفت:
_حنانه بین خودمون میمونه؟؟؟
با داد گفتم:
_معلومه دیووونه.وای خیلی خوش حالم.
صدای تخت بغلی رفت هوا:
_ای خانوم چه خبرته زهره ام ترکید.سه متر از جا پریدم.مگه تو خونتونی؟ای خدا اون از اون ملاقات کنندتون اینم از خودتون.
تو کل زمانی که داشت واسه خودش حرف میزد من و ریحانه کلی خندیدیم البته با صدای اروم.بعد تموم شدن حرفاش ریحانه گفت:
_شرمنده خانوم.ببخشید.
و بعد پیشونیمو بوسید و گفت:
_بهتره یکم دیگه استراحت کنی.چون صبح مرخص میشی خانومی.
و بعد از اتاق خارج شد و اروم در رو بست تا بغل دستیم بیدار نشه.اما تا از در رفت بیرون پرنده ی خیالم پر کشید سمت علی عطا.چرا ریحانه چیزی ازش نگفت.چرا نگفت علی هم نگرانم بوده؟؟؟؟؟؟؟
میدونستم هیچ وقت نمیفهمم که علی اومده یا نه واسه همین دلمو زدم به دریا و گفتم:
_خانوم.....خانوم بیدارین؟؟؟_ای خدا اخه اتاق قحط بود من و امروز اوردن اینجا.....
بعد رو ارنجش تکیه زد و گفت:
_چیه خانوم؟؟؟؟؟؟؟؟؟چیه؟؟؟درد داری؟؟؟؟؟
لبخندی زدم و منم مثل اون رو ساعدم خودمو نگه داشتم و گفتم:
_من حنانه ام.
اخماشو کرد تو هم و گفت:
_خب منو سننه.خدا ترو واسه ننه بابات حفظ کنه.بقیش؟
یکم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم ولی بیخیال پرسیدم:
_گفتی اونی که اومده بود ملاقاتم مرد یا زن؟؟؟؟؟
خودشو انداخت رو تخت و گفت:
_مرد
با هیجان پرسیدم:
_راست میگی؟
_کاسه تو بیار ماست بگیر
از حرفش چیزی نفهمیدم واسه همین گفتم:
_ازت خواهش میکنم بهم بگو واسم مهمه.
_اره بابا مردبود
_خوب چه شکلی بود؟؟؟میشه یکم توصیفش کنی؟؟؟؟؟؟؟؟
فکر کنم اگه حسشو داشت میومد خفه ام میکرد.
_دختر تو منو گیر اوردی؟؟میخوای یه کاغذ بدی واست بکشمش؟؟اینجوری راحت تر نیس؟؟؟؟؟
لبمو جمع کردمو گفتم:
_برگه ندارم اگه خودت داری ممنون میشم بکشیش...
نمیدونم چی شد که رو تختش نشست و گفت:
_تو داری الان منو مسخره میکنی گیس بریده؟؟؟؟؟؟
با چشمای از حدقه در اومده گفتم:
_نه باور کن....ببخشید من نمیدونستم حرف بدی زدم.ولی ترو خدا بهم بگو.باور کن واسم حیاطیه.
سرشو خاروند و دوباره خوابید و گفت:
_قدش بلند بود و موهاشم مشکی.
با خودم فکر کردم ببینم با این دو تا توصیف چیزی میفهمم یا نه ولی چیزی دستگیرم نشد یاد رنگ چشماش افتادم گفتم:
_چشم.............. چشماش چه رنگی بود؟؟؟؟
با کلافگی یه غلط زد و پشتشو بهم کرد و گفت :
_مشکی
انگار منو از بلندی پرتم کرده باشن پایین.میدونستم....پتو رو کشیدم رو سرمو به این فکر میکردم که عاشقی چه قدر سخته
در حمام و باز کردم.خم شدم و سرمو اوردم بیرون و گفتم:_چی میگی نمیشنوم.
در حالی که داشت جارو برقی رو میاورد زیر تختم گفت:
_هیچی بابا میگم زود بیا بیرون که بریم دنبال خونه.
و بعد خم شد و سرشو کرد زیر تختم و دفتر خاطراتمو برداشت و گفت:
_این چیه؟؟
در حالی که سرمو میبردم تو حمام در و بستم و داد زدم:
_ما بهش میگیم دفتر خاطرات دختر شرقی!!!!!!!!!
تازه امروز از بیمارستان مرخص شدم.نمیخواستم برم حمام ولی تمام تنم کوفته بود.حمید و خاله دنبال کارام تو بیمارستان بودم.تو راه برگشت از بیمارستان به خونه حمید گفت که مامان و بابا میخوان واسه همیشه بیان ایران.کاراشون درست شده.پول هم واسمون فرستادن تا من و حمید دنبال یه خونه عالی و دنج,مناسب سلیقه خانواده پیدا کنیم.از این بابت خیلی خوش حال شدم.
نزدیک عید نوروزایرانی بودیم و عمو ارش مدام از شرکت فرار میکرد و میومد خونه و گل تو باغچه میکاشت.البته سه تا باغبون هم همراهیش میکردند.همه جا بوی گل میداد.
لباسامو پوشیدمو از حمام زدم بیرون.ریحانه رو دیدم که با لب تابش تو اتاقم نشسته و داره رو موسش تند تند کلیک میکنه.رفتم جلو اینه و کمی کرم زدم به دستو صورتم.همینجور که داشتم از تو اینه دیدش میزدم گفتم:_تو داری چکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخندی زد و بدون اینکه سرشو برگردونه گفت:
_هیچی داشتم اهنگ های گوشیتو چک میکردم ببینم چی داری چی نداری....
بعد لبخندش زیاد تر شد و ادامه داد:
_بعد دیدم هیچ کدومشون ارزش گوش دادن ندارن واسه همین همشونو پاک کردم.
دست از ماساژ صورتم برداشتم وبا تعجب زل زدم بهش و گفتم:
_چی کار کردی؟؟؟؟
نگاهم کرد و خیلی عادی گفت:
_اینا بدرد تو نمیخورد.واقعا تخیلی تر از اینا نداشتی گوش بدی؟؟؟؟؟؟
با ناراحتی خودمو رو تخت انداختم و گفتم:
_اخه چرا؟؟؟؟حالا من بدون اهنگ چه کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟
بلند شد و رفت سمت میز توالت و بورسم و برداشت و اومد پشتم.همونطور که داشت حوله دور سرمو باز میکرد گفت:
_مجبور نیستی اونا رو گوش کنی.خودم واست میریزم تا به جای اون اهنگا لااقل ایرانیشو گوش کنی کمی کیف کنی...
سرمو برگردوندم سمتش و گفتم:
_ریحانه تو هم اهنگ گوش میدی؟؟؟
سرمو برگردوند و دوباره موهامو شونه کرد و گفت:
_اره ولی سنتی و بیشترم مداحیدوباره سرمو برگردوندم و گفتم:
_راستش من زیاد از مداحی خوشم نمیاد...اخه یه جورایی واسم سخته.من منظور خواننده رو نمیتونم درک کنم
سرمو برگردوند و گفت:
_دختر اینقدر تکون نخوربعد دوباره برس و بین موهام کشید و ادامه داد
_قبول دارم حرفتو تو اطلاعات کمی داری و حرف ها و روضه هارو نمیتونی اون طور که بقیه میفهمن درک کنی.من بهت قول میدم واست اهنگ جور کنم.فقط چه سبکی دوست داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دوباره خواستم برگردم که گردنمو گرفت وگفت:
_برنگردی هم صداتو میشنوم.
با صدا خندیدم و گفتم:
_من غمگین دوست دارم
برس و از رو موهام برداشت و گفت:
_چرا؟؟؟؟
خودمم نمیدونستم چرا...من...حنانه شاد و سر حال تغیرعادت داده باشم واز اهنگ های سنگین و تند خارجی دست بکشم وملایم ترین و پر سوزترینشو برا اروم شدنم انتخاب کنم.
_جواب منو ندادی؟؟؟؟
_نمیدونم ولی با سبک غمگین دردامو فراموش میکنم.با تعجب گفت:
_مگه توهم مشکلی داری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخند محزونی زدم و از رو تخت بلند شدم و رفتم سمت پنجره.یه اهی کشیدم و گفتم:
_اره.اونم از نوع بی درمونش
با لبخند خم شد رو لب تاپش و با موس چند بار کلیک کرد و گفت:
_این رو گوش کن تا من برم پایین و بیام.اهنگ با یک ریتم خیلی ملایم شروع شد.لب پنجره بودمو گوش میکردم.ریحانه هم از اتاق رفت بیرون.
به اغوش تو محتاجم
برای حس ارامش
برای زندگی با تو
پر از شوقم پر ازخواهش
به دستای تو محتاجم
برای لمس خوشبختی
واسه تسکینه قلبی که
براش عادت شده سختی
اشکام از گونه هام سر میخوردن.رفتم رو تخت نشستم و پاهامو تو شیکم جمع کردمو به بقیش گوش دادم
به چشمای تو محتاجم
واسه تعبیراین رویا
که بازم میشه عاشق شد
تو این بیرحمیه دنیا
تو این بیرحمیه دنیا
به لبخند تو محتاجم
که تنها دلخوشیم باشه
بزار دنیای بیروحم
به لبخند توزیبا شه
به لبخند توزیبا شه
به لبخند توزیبا شه
با هق هق سرمو روپاهام گذاشتم و از ته دل زار زدم.
به تو محتاجمو باید
پناه هق هقم باشی
همیشه ارزوم بوده
که روزی عاشقم باشی
که روزی عاشقم باشی
_ای وای حنانه جان چی شد؟؟؟؟چرا گریه میکنی؟
سرمواوردم بالاو به ریحانه نگاه کردم و گفتم:
_خیلی قشنگ بودش ترو خدا اگه بازم از اینا داری واسم بریز تو گوشیم.مخصوصا اگه از همین خواننده اهنگ هست....بغلم نشست و گفت:
_دارم.باشه میریزم ولی اگه قراره با هراهنگ چشمات اینجوری شه
بعد با دستش چشمامو نشون داد و گفت:
_متاسفم نمیریزم تا چشمات شه قدر نخود
بعدش بلند شد و گفت:
_حاضر میشی بریم دنبال خونه؟؟؟
اشکامو با دستام گرفتم و گفتم:
_من و تو؟؟؟؟؟؟؟؟
سرخ و سفید شد و گفت:
_علی عطا که نیست فقط اقا حمید میان
علی عطا...میدونستم از بعد اونشب دیگه خونه نیومده....مثل اینکه شبونه رفته سفر یعنی بعد از همون موقع که چشماش تو چشمام افتاد.واسه همین نمیدونست من بیمارستانم.....
_کجایی دختر؟؟؟میریم یا نه؟؟؟؟؟
از رو تخت اومدم پایین و گفتم:
_اره برو حاضر شو که وقت نداریم.بیزحمت داری میری بیرون به حمید هم بگو بگو بیاد حاضر شه.
کمی قرمز شد و گفت:
_ باشه پس تا من میرم تو هم حاضر شو برو تو سالن
ریحانه از اتاق رفت بیرون.در کمد و باز کردم و یه مانتو سفید در اوردم و با یه شلوار جین ابی یخی پام کردم.شال ابی هم سرم کردم ودر حالی که کتونی های سفیدم تو دستام بود از اتاق خارج شدم.از پله ها رفتم پایین.خاله تو اشپزخونه بود و داشت ظرف میشست.از پشت بهش نزدیک شدم وموهای مش کرده بلندشو بوسیدمو گفتم:
_جدا که شما بوی مامانو میدین خاله جون
سرمو گرفت تو بغلشو گفت:
_فدای تو دختر نازم.
بعد منو از خودش جدا کرد و کمی منو نگاه کرد.
_چیزی شده؟
_نه حنانه جان فقط ماشاالله خیلی خوشگل شدیاز تعریف خوشم میومد.واسه همین لبخند زدم و گفتم:
_مرسی خاله جونم.
_به به میبینم خاله و خواهر زاده دل میدن و قلوه میگیرن.یکی مارو تحویل بگیره!!!!!!
برگشتم دیدم ریحانه جلو اپن وایستاده.یه شال قهوهای سرش بود که فوق العاده به چشماش میومد.
خاله لبخندی زد و گفت:
_حسود هرگز نیاسود..........
بعد دستکش هاشو در اورد و گفت:
_بیا تو رو هم بغل کنم دخترم
ریحانه هم مثه بچه های دو ساله باخنده رفت تو اغوش خاله..
_پس من و کی بغل کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حمید با لباس تمام اسپرت در حال بستن دکمه های استیناش دم اپن وایستاده بود.ریحانه با خجالت از بغل خاله اومد بیرون.خاله با لبخند گفت:
_حمید جان باور کنم که تو هم الان میخوای من بغلت کنم؟
حمید اخماش رفت تو همو گفت:
_مگه من دل ندارم خالمو بغل کنم؟؟؟؟؟؟
بعد بدون تعارف اومد تو اشپز خونه و خاله رو بغل کرد و پیشونیش و بوسید.ریحانه گفت:
_فقط جای بابا و علی عطا خالیهبا اسم علی عطادوباره دلم گرفت و بغض نشست تو گلوم.
_خب خانوما حاضرین بریم؟؟؟؟؟؟؟
خاله گفت:
_مگه نمیبینی پسر اینا حاضرن.زودتر برید تا قبل اومدن حاجی هم خونه باشید..
بعد از رو اپن یه سوئیچ ماشین و یه کاغذ رو داد داد به حمید و گفت:
_حاجی داده تا شما ها راحت برین به این ادرس.طرف یکی از دوستای معتمد حاجی میتونه کمکتون کنه.
_ممنونم خاله.
چادرمو سر کردم و گفتم:
_خاله ممنونم که ماشین بهمون دادین
خاله با لبخند گفت:
_خواهش میکنم.قابلی نداشت
از خاله خداحافظی کردیمو از خونه زدیم بیرون.
حمید کنار ما راه میرفت.من وسط بودم و ریحانه هم سمت چپم.حمید هم سمت راستم.دیدم موقعیت خوبه میخواستم این دو تارو به حرف بیارم.ولی نمیدونستم چجوری.رسیدیم به ماشین و سوار شدیم.تو کل راه همه سکوت اختیار کرده بودیم.از اینه ریحانه رو دید میزدم که تو چه حس و حالیه.دیدم چسبیده بود به در و داره بیرونو نگاه میکنه.با خنده گفتم:
_ریحانه یکم دیگه بری اونورتر شاید از در پرت شی بیرون.و بعد غش غش زدم زیر خنده.در حالی که داشت از قرمزی منفجر میشد گفت:
_جام خوبه.
حمید که از همون اول داشت به ریحانه یواشکی نگاه میکرد گفت:
_ریحانه خانوم از وجود من معذب و ناراحتن تو بیشتر اذیتش نکن حنانه خانوم
ریحانه سرشو اورد بالا و رو به حمید گفت:
_نه اقا حمید.این چه حرفیه....
_خوب راس میگه دیگه ریحانه این که تعارف نداره این حمید همیشه هر جا میره خانوما با اخم از اونجا میرن یا با اخم همونجایی که هستن کز میکنن
حمید با اخم نگاهم کرد و گفت:
_چیه؟؟؟؟توقع داری تا اومدم از سر و کولم اویزون شن و هر و کرشون بره هوا....
بعد از اینه به ریحانه نگاه کرد و گفت:
_ریحانه خانوم شما بگو این بده که اجازه نمیدم هر خانومی خودشو بهم نزدیک کنهاز تو اینه ریحانه رو نگاه کردم دیدم که سرشو انداخته پایین.اما سرشو و اورد بالا و گفت:
_نه خوب نیس.
حمید لبخندی زد و رو به من گفت:
_عقیده ریحانه خانوم واسه نطق های شما کافی بود یه بازم واس مخ پوکت استدلال بیارم؟؟؟
اخمامو کردم تو هم و گفتم:
_لازم نکرده
و بعد سرمو چرخوندم سمت خیابون.حمید هم ساکت شد و تا خود مقصد هیچی نمیگفت.تو کل مسیر به خاطر وارد نبودن حمید یا همش وایمیستادیم تا ادرس و بهمون نشون بدن یا ریحانه راهنمایی میکرد.بالاخره بعد از 3 ساعت معطلی بنگاه و پیدا کردیم.
**************************
_حمید بیا اینجا
ریحانه زود تر از حمید اومد وگفت:
_وای حنانه خیلی خونه ی قشنگیه دختر.دلم خواست به بابا بگم بریم خونمونو بفروشیم و یه خونه دیگه بخریم...
حمید اومد تو اتاق.رو به ریحانه گفتم:
تو دیوونه ای؟؟؟؟بابا اون خونه با اون باغ بزرگ و بفروشین و برید یه جا دیگه؟؟؟؟؟تو دیگه کی هستی بابا
و بعد رفتم سمت حمید و گفتم:
حمید اینجا خیلی خوبه!!!!!همه چی تمومه.
حمید سرشو تکون داد و گفت:
اره ولی...
ولی چی؟؟؟؟؟
به دیوارا اشاره کرد و گفت:
اینا خیلی سیاه و کثیفن.باید یه نقاش گیر بیاریم.حالا اگه اون نقاش خوش قول باشه و زود خونه رو بهمون تحویل بده.....از طرفی خیلی بزرگه و ما هم باید تا شب سال تحویل خونه رو با وسایل هاش اماده تحویل مامان و بابا بدیم.
یکم نگاهش کردم و گفتم:خودمونم نمیتونم کاری کنیم؟
نگاهم کرد و گفت:مثلا چه کار؟؟؟؟
چرخی دور اتاق زدم و گفتم:
خوب تو میگی که نقاشا ممکنه خوش قول نباشن.....
سرشو خاروند و گفت:
خوب منظور؟؟؟؟؟
لبخندی زرم و گفتم:
خیلی واضحه.خب خودمون رنگش میکنیم!!!
حمید اومد جلو و گفت:
ای کیو من دارم میگم ما عجله داریم
بعد ادای منو در اورد و گفت:
_خودمون رنگش میکنیم.....جدا با کی فکر کردی اینو گفتی؟؟؟به من معرفیش کن برم یکم باهاش حرف بزنم
خواست از اتاق بره بیرون که ریحانه گفت:
_اقا حمید؟؟؟؟؟؟؟
_بله
_حنانه راست میگه.این خونه ارزششو داره که خریداری بشه.از طرفی میتونین یه کاری کنین....کمی منو نگاه کرد و گفت:
_میتونین نقاشی نکنین و از کاغذ دیواری های با کیفیت استفاده کنین.هم شیک و قشنگ تره.هم طرح بندی های مختلف داره و شما هم میتونین هر قسمت خونه روبه یه سبکی در بیارین.اما طبقه بالا رو منم با حنانه موافقم.خودمونم میتونیم رنگش کنیم.البته ببخشیدا من دخالت کردم.ولی خب دلم میخواست هم نطرم و بدونین هم این خونه که معماری خیلی خوبی رو داراست از دست ندید
حمید یکم ریحانه رو بر و بر نگاه کرد و گفت:
_نه اتفاقا نظرتون عالی بود.من تا حالا از این بعد بهش نگاه نکرده بودم.بعد سمت من برگشت و گفت:
_خوب حالا که جفتتون نظر دادید من هیچ کمکی نمیکنم و شما دو تا خانوما لطف میکنید و سالن بالا به اضافه 4 تا اتاق خوابا رنگ میکنین.
دلم میخواست میتونستم تا میخوره بزنمش.با حرص گفتم
_اونوقت شما چه کار میکنی؟
_من؟؟مگه قراره منم کاری کنم؟؟
_اوه نه ببخشید حواسم نبود شما خسته میشی.
ریحانه وسط دعوای بحث من و حمید پرید و گفت:
_حالا وقت واسه جر و بحث زیاده.لطفا بیاین بریم و با بنگاهیه صحبت کنیم.
_باشه بریم.
********************
_خب حالا وسایل و کی بگیریم؟؟؟؟
حمید درحالی که دنده رو جابه جا میکرد گفت:
_نمیدونم بهتره با خاله مشورت کنید.من هم با عمو ارش کارای قولنامه وسند رو انجام میدم.
ریحانه گفت:
_خب الحمد الله همه چی جور شد
برگشتم سمتشو گفتم:
_اره.این سرعت تو انجام این مسئله رو همش مدیون خاله و عمو ارش و تو هستیم
خندید و گفت:
_بیچاره علی عطا.نبود که این وسط ثواب کنه
با اسم علی عطا حالم دوباره منقلب شد و اشک تو چشمام حلقه زد.چقدر دوست داشتم میدونستم کجاست؟حالش خوبه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟داره چکار میکنه؟؟؟؟؟؟به کی فکر میکنه......
_حنانه .....حنانه میشنوی؟؟؟؟؟
سرمو برگردوندم سمت ریحانه و گفتم:
_ببخشید نشنیدم چی گفتی
اخم کرد و گفت:
_چرا؟؟؟؟
_اخه داشتم به رنگ اتاقا فکر میکردم.
اخماش باز شد و گفت:
_خب به نظرت چه رنگی کنیم خوبه؟؟؟؟؟؟؟؟
_نمیدونم....راستش تو خونه خودمون اتاق مامان و بابا سفید و سفید طرح دار بود
_خب
_حمید هم سفید و لیمویی بود.اتاق مادر ج.نم سفید و سبز کم رنگ
_اتاق تو چی؟؟؟؟
_اتاق منم که هر رنگی که تو فکر کنی بود.
_وا یعنی چی؟؟؟؟
حمید با پوزخند گفت:
_ریحانه خانوم خواهر من عاشق رنگین کمونه واسه همین کل اتاقشو کرده بود رنگین کمون....شماها هم یه اصطلاح خیلی قشنگ دارین ....چی بود؟؟؟؟؟؟
کمی چشماشو ریز کرد و گفت:
_اها اها یادم اومد...شنبه یکشنبه
و بعد غش غش زد زیر خنده.در حالی که فوق العاده این حرفش دلخورم کرده بود گفتم:
_هه هه هه کجاش خنده داشت که تو تونستی تا این درجه نیشتو باز کنی؟؟؟؟
بیشتر نیششو باز کرد و گفت:
_تو کلا ادم دلقکی هستی و من هم دلقک هارو دوس دارم و بعد بیشتر خندید