_بله؟؟؟
_حنانه جان منم
_بیا تو خانومی.
حمید بلند شد و رفت سر جمع کردن لباساش.ریحانه در و باز کرد و تو درگاه وایستاد.تا حمید و دید دوباره رقص نور شو روشن کرد.
_ببخشید شرمنده نمیدونستم شما هم اینجایین اقا حمید
_خواهش میکنم ریحانه خانوم...
ریحانه نگاهشو مهمون چشمام کرد و گفت:
_حنانه جان ببخشید زیاد وقتتو نمیگیرم...راستش مامان گفت بهتون بگم که فقط دو نفر میتونن برن فرودگاه دنبال خاله و مادر جون و عمو...
_اخه حنانه جان تو ماشین جا نمیشیم چون علی عطا نیست و ما هم یه ماشین داریم.بابا هم گفت اقا حمید باهاشون برن فرودگاه.....
_خب پس تو و خاله و من تو خونه میمونیم واسه استقبال از مامان اینا؟؟؟
بهم نگاه کرد.گونه هاش از رنگ گلبهی به قرمز رسیده بود...
_شرمنده حنانه جان...راستش من و مامان باید بریم خونه عزیز جون تا بیاریمش خونمون شب عیدی....ولی اگه اشکالی نداره تو باید خونه بمونی
_ببخشید حنانه جان به خدا من به مامان گفتم تو بیای گفت پس کی تو خونه باشه واسه استقبال از خاله اینا باز بهش گفتم که لااقل من بمونم پیشت ولی مشکل اینجاست که عزیز رو ویلچره مامان نمیتونه تنها بره و منم باید باهاش برم
حمید مثل نخود خودشو انداخت وسط ماجرا و گفت:
_ریحانه خانوم حنانه میمونه شما برید به خاله بگید زود تر اماده شن تا شما رو سر راهمون با عمو ارش برسونیم....
ریحانه نگاهی به من انداخت و گفت:
_چیه چرا اینجوری شد قیافت؟؟؟؟
_من تنها بمونم خونه که حوصله ام سر میره اخه...
_دیگه یه جور خودت برطرفش کن.
*****************************
_چشم خاله حواسم هستش شما برید و خیالتون راحت باشه
خاله در حالی که سوار ماشین میشد گفت:
_خیالم که راحت هستش ولی خب باید بهت بگم...ببین حنانه جان بازم میگم اگه کسی زنگ زد اصلا جواب نده....ما هممون کلید داریم.
چشم خاله.ریحانه و خاله عقب بودن و حمید و عمو هم جلو.....
_ خدا نگهدار
ماشین عمو ارش حرکت کرد ومنم دنبالشون تا وسطای باغ رفتم.به اسمون نگاه کردم.هوا بارونی بود و بادای تندی میومدروسریم از رو سرم کنده شد و افتاد رو زمین.دویدم سمتشو خواستم برم برش دارم که بازم باد زد و بردش و رفت گیر کرد به یه بوته پر از گزنه.خواستم برم برش دارم که ترسیدم دستم زخمی شه و از دردش نتونم کاری کنم بیخیال روسریم شدم و رفتم تو خونه.....ناخواسته مثل بیشتر مواقع رفتم تو اتاق علی عطا.....چند وقتی بود چون میدونستم دیگه نمیتونم باهاش باشم و از این خونه میرم و نفسش و عطرشو نمیتونم تو ریه هام بکشم شبا وقتی که همه تو اعماق خواب بودن میومدم تو اتاقش و گریه میکردم....لباساش و از تو کمد در میاوردم و بوش میکردم...بهش محتاج بودم ولی نمیتونستم ابرازش کنم......غرورم اجازه نمیداد....رفتم در کمدشو باز کردم و یک دست از لباساشو اوردم بیرون و با تمام وجود به سینم فشارش دادم و گریه کردم.صدای باد و طوفان میومد که بین شاخه های درختا پیچیده بود و همین صدا باعث ترسم شده بود....خواستم لباس و برگردونم تو کمد که چشمم به یه دفتر با جلد چرم خورد.جلدش مشکی بود.منم که کنجکاو از تو کمد درش اوردمو رفتم روی تخت علی عطا نشستم صفحه اول و که ورق زدم بوی عطر علی عطا اومد دفترو چسبوندم به بینیم.اره علی عطا عطرشو زده به دفتر....
تو صفحه اولش این و نوشته بود:
بسم خدا
بسم عشق
بسم خدای عشق
اي همدم لحظه های تنهایی که شب و روز خيال و يادت با من هست
و به هر کجا که قدم ميگزارم
از روياي زيبا و چشمان گيراي تو جايي را نميفهمم
نميدانم بايد بگويم يا خاموش بمانم؟
نميدانم از کدامين رنج و محبت بگويم
باز به ياد ان همه مهر و محبت افتادم
که در دوران وصال به من روا داشتي دلم خيلي تنگ است..
درده دوري و جدايي مرا ميشکند
نميخواهي به نواي معشوق خود پاسخ بدهي؟؟
ايا صداي شاديه قلبم را که هرگاه از کنارم رد ميشوي را نميشنيد
که نغمه عشقو شادي سر ميداد؟؟
ايا نميداني که چقد دوستت دارم؟؟
و تا چه اندازه خاطره هايت برايم عزيز است؟؟
پس به آواي قلبم پاسخ بده و با چند قطره اشک مرا
از لگد مال کردن غرور خويش شاد کن.......
کمی به معنی هاش فکر کردم و سعی کردم نوشته های علی عطا رو به خاطرم بسپرم
صفحه دوم و ورق زدم که این نوشته بود:
عشق من
قلب من رو به تو پرواز می کند ...
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعت داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است.
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
من یک مسافر ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
بغض نکن بهار من بغض تو آبم می کنه
گل اشکای چشات خورد و خرابم می کنه
بغض نکن که قلب من تو سینه پرپر می زنه
آخه اون چشمای تو تموم دنیای منه
تو چشات که اشک میاد یه جورایی دیوونه میشم
صدهزار آبادی هم باشه یه ویرونه میشم
وقتی اشک تو چشماته دنیا سرم خراب میشه
دشت سرسبز نگات یهو برام سراب میشه
بغض تو مثل یه خنجر تیکه پارم می کنه
بغض نکن غم چشات داره بیچارم می کنه
من می خوام که چشم تو زلال و آفتابی باشه
من باشم تو باشی و این شب مهتابی باشه
هرچی گفتی تو باشه حتی اگه به قیمت
سوختن و شکستن و عمری بی تابی باشه
عاشق مسافر تو
**************************************
خواستم صفحه سوم و ورق بزنم که صدای رعد و برق اومد از ترسم دفترو جمع کردم و با خودم بردم تو اتاقم و گذاشتم تو کیف دستیمو رفتم جلو پنجره....بارون میومد.....بدو بدو از پله ها رفتم پایین و رفتم تو باغ و اجازه دادم بارون خیسم کنه...دستامو باز کرده بودم و بلند بلند فریاد می زدم
_دوستت دارم دیوونه دوستت دارم دیووووووووونه دیووووووووووووونه
و بعد بدون اینکه بدم بیاد روی زمین خوابیدم و اجازه دادم بارون تو سر و صورتم بخوره.......بارون با سرعت میبارید و محکم میخورد تو صورتم.صورتم و مچاله کرده بودم چشمام جمع شده بود.
مدام میخواستم دستم و بیارم رو صورتم اما دلم نمیومد این کارو کنم چون دیگه هیچ وقت مثل حالا این فرصت گیرم نمیومد
دهنم و باز کردم و گذاشتم بارون بره تو دهنم.....بعد از اینکه حسلبی خیس شدم از رو زمین بلند شدم و رفتم همونجایی که همیشه علی عطا نماز میخوند
به درخت تکیه دادم و پاهامو تو سینم جمع کردم و بلند بلند شروع کردم به صحبت کردن:
_نمیدونم واسه کی نوشته بودی ولی خوش به حال اونی که تو عاشقشی.....خدایا یعنی میشه.اونی که علی عطا براش نوشته من باشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_تو چرا اینجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
با وحشت سرمو برگردوندم و از چیزی که دیدم خون تو رگهای خشکیدم دوید....علی عطا خیس خالی در حالی که موهاش خیس اب بود و ریشش هم بلند شده بود و اب از مابین ریشش میچکید داشت منو نگاه میکرد....اما یکدفعه سرشو انداخت پایین و گفت:
_روسریت کو؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اینم وقت گیر اورده در حالی که قطره های ابی رو که رو بینیم ریخته بود با دستای خیسم خشک میکردم گفتم:
_سلام
چند قدم اومد جلوتر و گفت:
_سلام اینجا چکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بلند شدم و به درخت تکیه دادم و گفتم:
_پس کجا چکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یک نیشخند کوچیک زد و گفت:
_اینجا زیر بارون؟؟؟؟؟؟
دماغمو کشیدم بالا وموهای چسبیده به صورتمو زدم کنار وگفتم:
_چرا نصفه و نیمه سوال میپرسی...خب من الان باید کجا باشم؟؟؟؟؟؟؟
سرشو اورد بالا وبه درخت روبه روش خیره شد و گفت:
_استقبال خاله وعمو و مادر جون
_نمیشد برم چون که ماشین جا نداشت....
یکم فکر کرد و بعد زد زیر خنده و یه قدم دیگه اومد جلوتر و گفت:
_راست میگی من حواسم نبود
منم رفتم یه قدم عقب تر و گفتم:
_چرا؟؟؟؟؟؟
بازم اومد جلوتر و گفت:
_چی چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
رفتم عقب تر و گفتم:
_چرا یادت نبود؟؟؟؟؟؟
اومد جلو و گفت:
_چون که یادم نبود
رفتم عقب و گفتم:
_دلیلت قانع کننده نیست
اومد جلو و گفت:
_هست تو از من میترسی؟؟؟
رفتم عقب و گفتم:
_من؟؟نه واسه چی؟؟؟
اومد جلو و گفت:
_تو مطمئنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
خواستم یه قدم برم عقب که خوردم به یه درخت .کمرم درد گرفت.یه دستمو گذاشتم رو کمرم و با دست دیگم موهای خیسم و کنار زدم.
_از چی؟؟؟؟؟
وایستاد و نگاهم کرد.منم بهش نگاه کردم به صورت خیس از بارونش که بسیار جذاب شده بود.
_از من؟؟؟؟
_از تو؟؟؟؟
_نه برای چی؟؟؟
داشتم دروغ میگفتم عین یه ادم بز دل..._نمیدونم
دستشو تو ریشش کشید و گفت:
_پس چرا عقب میری؟؟؟؟؟؟؟؟
من همیشه از خدا میخواستم که فاصله بین من و علی عطا رو به اندازه یه بند انگشت کنه اما حالا ازش وحشت داشتم.
این نزدیکی برام عجیب بود...نمیدونستم باید مقابل این عکس العمل علی عطا چکار کنم.از درخت خودمو کندم و دو قدم رفتم جلو که علی رفت عقب و گفتم:
_نه مگه توکی هستی که من از تو بترسم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
فاصلشو از من بیشتر کرد و گفت:
_اره خب......تو راست میگی....من مگه ترس دارم...
برگشت و خواست بره که یکدفعه و سریع گفتم:
_یه لحظه....
وایستاد سر جاشو برگشت سمتمو گفت:
_بله
یکم من و من کردم و گفتم:
_میشه بیاین بریم سمت بوته های گزنه؟؟؟؟؟؟
تک ابرویی انداخت بالا و گفت:
_بوته گزنه ها؟؟؟؟؟؟؟؟اونجا واسه چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
_داشتم تو باغ قدم میزدم که باد و طوفان شدید روسریمو از سرم جدا کرد و روسریم رفت و به بوته ی گزنه گیرکرد......
بارون شدتش زیاد تر شده بود.....داشتم دیوونه میشدم...تمام موهام چسبیده بود به صورتم و لباس و شلوارم هم چسبیده بود به اندامم و تمام هیکلم سنگین شده بود
_باشه بریم.
برگشت و به سمت بوته قدماشو پیش برد.از پشت به قامت بلندش نگاه کردم.یه بارونی سیاه تنش بود که قطرات اب از روش به سمت پایین سر میخوردند....با یه شلوار مشکی و پوتین هایمشکی....انگار عزادار بود دیوونه.یاد حرف عزیز افتادم که یه حرف وه میشه در مورد مامان و بابام به کار میبرد.دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید داشتم فکر میکرد که محکم خوردم به یکی سرمو اوردم بالا که دیدم تو بغل علی عطام....علی هم با چشمایی از حدقه در اومده داره منو نگاه میکنه.....سریع منو از بغلش جدا کرد .با بهت بهش نگاه کردم....چرا اینجوری میکنه...مگه من چکار کردم....دستاشو مدام تو ریشاش میکشید...یکدفعه گفت:
_چرا جلو پاتو نگاه نمیکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اخمامو کردم تو هم دیگه و گفتم:
_ببخشید حواسم نبود
نشست رو زمین کنار بوته گزنه و گفت:
_اشکال نداره....
با فاصله نشستم کنارش و گفتم:
_چجوری میخوای روسریمو از اون بوته پر از گزنه در بیاریش؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یکم نگاهم کرد و گفت:
_خب معلومه با دستم.....
خواست دستشو ببره سمت بوته که بی هوا دستشو گرفتم و گفتم:
_نه چرا با دست........اون روسری اونقدر ها هم ارزش نداره
نفسش بند اومد....نگاهش و به دستم دوخت که محکم دستشو گرفته بودم...دستشو ول کردم و نگاه متحیرمو به علی عطا دوختم.
نفسشو فوت کرد بیرون. گفتم:
_چرا همچین میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟مگه من چکار کردم؟؟؟؟؟؟
نگاهم کرد.با دستم موهامو زدم کنار...بارون بند اومده بود اما بوی بارون تو هوا بود و با هر نفس کشیدن ریه هام پر از هوا با عطر بارون میشد.بغضم گرفته بود...چرا علی عطا اینجوری میکرد...........
چشمامو بستم و بی توجه به علی عطا یه نفس عمیق کشیدم تا گریم نگیره
صداشو شنیدم که گفت:
_ روسریت پر از گل شده فکر نکنم دیگه بتونی سرش کنیچشمامو باز کردم به روسریم که تو دستش بود نگاه کردم.......تمامش پر از گل بود خواستم از دستش بکشم که ابروهاشو تو هم کشید و قبل اینکه بتونم روسریم و بگیرم صدای اخش و شنیدم....دستشو گذاشت رو اون یکی از دستشو گفت:
_اخ
با ترس به دستش نگاه کردم که قرمز شده بود.....قلبم گرفت اشکم داشت در میومد...یه لحظه احساس کردم تو قلبم خار رفته.هول شدم و گفتم:
_چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟وای چی کار کردی با دستت؟؟؟؟؟؟؟؟؟
صورتش منقبض شده بود....همونجوری که دستشو محکم گرفته بود گفت:
_چیزی نشده.....فقط...اشکم داشت از چشمام میومد....ای خدا من که اینجوری نبودم....داشتم از زور گریه بالا میاوردم.....خودمو خفه کردم و گفتم:
_فقط چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به دستش نگاه کردم که صداشو شنیدم:
_فکر کنم دستمو گزید...
گفتم:
_حالا باید چکار کنیم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
از رو زمین بلند شد و گفت:
_هیچ کاری فقط باید سوزشو تحمل کنم...
منم وایستادم و به دستش نگاه کردم و گفتم:
_مطمئنی خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
_اه هیچی نشده فقط دستمو گزید...
نمیدونم چرا اینقدر خاکبرسر گریه او شده بودم.اشکم در اومد.ناخوداگاه از دهنم در رفت و گفتم:
_پس بزار دستتو ببینم مطمئن شم؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم میخواست خودمو خفه کنم......داشتم میمردم...از اینکه اخر سر نتونستم و خودمو لو داده بودم....کمی به من نگاه کرد وبعد دستشو بهم نشون داد به دستش خیره شدم.چند جای دستش پشت سر هم قرمز شده بود سرمو اوردم بالا بهش نگاه کردم دیدم زل زده به من و تو چشماش هم نم اشکه....دلم ضعف رفت واسه چشماش....رو پاهام بلند شدم و با انگشتم اشکاشو پاک کردم....صاف و صامت منو نگاه کرد و اشک ریخت....اشکام رو صورتم میریخت.....دوباره رگبار شروع شد....بارون رو سر و رومون میریخت.......سرمو انداختم پایین و گفتم:
_ببخشید نمیخواستم....
دستشو گذاشت رو دهنم و گفت:
_هیس هیچی نگو........
بعد دستشو کرد داخل بارونیشو یه جعبه کوچیک در اورد....گرفت روبروم و گفت:
_این واسه تو حنانه
چشمام از تعجب گرد شد...نمیدونستم خوابم یا تو رویا هستم؟؟؟؟ نمیدونستم دروغ یا نه ؟؟؟؟نمیدونستم علی عطا عوض شده یا نه ؟؟؟؟نمیدونشتم خدا صدامو شنیده یا نه ؟؟؟؟نمیدونستم معجزه شده یا نه؟؟؟؟ ولی فقط یه چیز و میدونستم اینکه چشمام گردنبندی رو مقابل خودش میدید که روش اسم یا حسین بزرگ نوشته شده بود.....و زنجیر تو دستای علی عطا بود.....صداشو شنیدم که گفت:
_این چند روز کربلا بودم....هیچکس نمیدونست.......اونجا فقط به یاد تو بودم.....حنانه عشق منو میپذیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
داشتم سکته میکردم....بغضم ترکید و زدم زیر گریه.....من خوابم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟باورم نمیشه....یا امام حسین تو چه نیرویی داری.....یا حسین تو چقدر بزرگی....اون پیش تو بوده و به من فکر مکیرده ؟؟؟؟؟
علی عطا گفت:
_حنانه قبول میکنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیدونستم چکار کنم فقط چند بار سرمو بالا و پایین بردم که شنیدم گفت:
_الهی شکرت....اقا من نوکرتم...ممنونم از این که حنانه راضی بود...
علی عطا روی زمین نشست و سجده کرد و گفت:
_خدایا ممنونتم...خدایا شکرت...الحمدالله...یه عالمه حرف زد که من کلا هیچی نفهمیدم
با تعجب بهش زل زدم....منم مثل علی روی زمین نشستم و سجده کردم و گفتم:
_خدایا شکرت...
و بعد زدم زیر گریه.....اشکام روی زمین میریخت باورم نمیشد....اصلا.....علی و ابراز عشق به من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟باور نکردنی بود....از رو زمین سرمو بلند کردم که دیدم علی هنوز هم تو سجده است....منتظر موندم تا سجده اش تموم شد...برگشت منو نگاه کرد و گفت:
_ بیا اینجا...
بلند شدم رفتم جلوش نشستم سرشو انداخت پایین و گفت:
_حنانه
بهش نگاه کردم و منتطر شدم ببینم چی میخواد بگه. دستشو مثل همیشه به ریش خیسش کشید و گفت.
پشت به من بشین
با تعجب بهش نگاه کردم و به درخواستش گوش کردم و پشت بهش نشستم
بعد از چند لحظه سردی یه جسمی که گردنمو قلقلک میداد باعث شد به گردنم نگاه کنم که زنجیر خحسین به گردنم اویخته شده بود.با لذت بهش نگاه کردم و ناخوداگاه به سمت لبام بردمش و بوسیدمش....
صدای چرخای ماشین بروی سنگ فرش باغ باعث شدسرمو برگردونم سمت علی عطا و با تعجب بهش زل بزنم....انگار که ما دزد باشیم و مارو در حال دزدی دیده باشن جفتمون رنگ به رو نداشتیم.....
_بهتره که منو تو رو اینجا با هم نبینن
بعد دستشو گذاشت رو زمین و بلند شد و ادامه داد:
_پاشو که باید زود بریم تو خونه قبل از اینکه با این ریخت ببیننمون...
و قبل از اینکه من حرفی بزنم به سمت خونه منو هول داد و گفت
تو اول برو من بعد تو میام....در مورد حرفامون هم بین خودمون بمونه تا تکیلفشو روشن کنم....
لال شده بود...نمیدونم زبون نداشتم یا کلا حرفی برای زدن نداشتم.سرعتمو زیاد کردم تا برم تو خونه....تا پامو گذاشتم تو سالن یاد این افتادم که خاله و ریحانه الانا نمیان پس مطمئنا عمو ارش و حمید مامان بابا و مادر جون رو اوردن.با این فکر زود پریدم تو اتاقو یه دست لباس خوب و پوشیده پوشیدم و بدون اینکه موهامو خشک کنم از پله ها رفتم پایین و با داد و فریاد گفتم:
سلام
مامان جون که رو اولین صندلی تو سالن نشسته بود با خشرویی هر چه تمام تر گفت:
به به سلام به خروس بی محل خونمون
در حالی که خودمو تو بغلش جا میکردم با اعتراض گفتم:
اه مادر جون بزارین برسین بعد لقبای منو به رخم بکشین...
بلند زد زیر خنده....یه وقت منو پدرتو تحویل نگیری خانوم خوشگله
یه بار دیگه مادر جون و محکم بوسیدم که اخش در اومد و بعد با لبخند رفتم سمت مامانم که رو مبل روبروی مادر جون نشسته بود داشت منو نگاه میکرد.نگاه به دور و برم کردم که دیدم فقط مادر جون و مامانمن بعد با خیال راحت جیغ زدم و گفتم:
مینا جونم دلم برات تنگ شده بود و بعد پریدم بغلش و سفت به خودم فشارش دادم
مامانم خندید و گفت:
اوخی............... دلبند من هنوز این عادت و ترک نکردی؟؟؟؟؟؟؟
لپاشو بوس کردم و گفتم:
نه.تا وقتی تو مادر من هستی و منم دختره تو همین جوری میمونم.
منو از خودش جدا کرد و گفت:
ای شیطون یعنی تا وقتی موهات مثل دندونات شه؟؟؟؟
لبامو غنچه کردم و خواستم حرف بزنم که صدای بابا رو شنیدم:
من اینجام اون پدر سوخته کجاست که من دلم واسش تنگ شده مینا جون
به ئشت سرم نگاه کردم که دیدم بابا دم در دستشویی وایستاده و داره با حوله صورتش و خشک میکنه.یه دستمو زدم به کمرم و گفتم:
خیلی ببخشیدا ولی شما کجاتون سوختس ؟؟؟؟؟؟؟؟؟
حوله رو از صورتش زد کنار و گفت:
تو اینجایی دختر باباش؟؟؟؟؟؟؟؟؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
بله من اینجام
خب پس چرا اونجایی بپر بغل بابا که دلش واست اندازه چشم مورچه شده و بعد دستاشو واسم باز کرد.
با تمام دلتنگیهام به سوی بابا رفتم و گفتم:
رضا ی من که خوبه؟؟؟؟؟؟
در حالی که موهامو میبوسید گفت:
مینا خانوم صد بار گفتم به مادرت بگو از اون فلفل هایی که میره بازار میخره بریزه تو خوراک این جوجه طلایی تا دیگه من و تو رو با نامه کوچیک صدا نکنه..
یا الله
از بغل بابا اومدم بیرون به در خیره شدم که عمو و حمید اومدند داخل....
بابا گفت:
ای بابا خونه خودمونه بیاین تو !!!!!!!!!!!
عمو ارش خندید و گفت:
هنوزم مثل همون موقع ها شیش میزنی...
بابا ابروشو بالا انداخت و گفت:من؟؟؟؟؟؟؟؟؟من شیش میزنم؟؟؟؟؟؟؟
عمو ارش تسبیحشو دور انگشتاش پیچوند و گفت:
اره مرد گنده تو رو میگم.....بابا بزار برسی بعد برو خلا و بعد خیلی مردونه خندید....
بابا گفت:
بله خب شما هم جای من بودی مادر زن مهربونت برات غذا درست میکرد و توش به مقدار یک کفگیر فلفل میریخت کل و هم عجمعین باید میرفتی تو مستراح میخوابیدی...
مادر جون:
ای بابا ده دقیقه نشستیم خودمونو ببینیم هی حرف از دستشویی میزنن اقا رضا اقا ارش بیاین بشینین.
بعد به حمید نگاه کرد وگفت:
حمید جان پسرم بیا تو بشین دیگه چرا اونجا وایستادی.
بعد انگار یاد چیزی بیافته گفت:
اقا ارش بچم علی عطا کوشش؟؟؟
تو دلم به خودم فحش دادم که از علی عطا قافل شدم....از بس به خاطر دیدن مامان و بابا و مادر جون شاد و سر خوش بودم علی رو از یادم بردم...عجب عاشقیم من.....
نگاهمو زوم کردم رو دهن عمو ارش که داشت میرفت تو اشپز خونه
فرستادم بره دنبال عیال و ریحان بانو...
مامان گفت:
مگه کجان اقا ارش؟؟؟؟؟؟؟؟
از تو اشپز خونه داد زد که
دخترم حنانه میشه بیای اینجا؟؟؟؟
از جام تکون خوردم و گفتم:
البته چرا که نه
رفتم تو اشپزخونه و گفتم:
بفرمایید عمو جان..
نگاهی به من کرد و گفت:
دخترم شرمنده من تو ئذیرایی کردن وارد نیستم زحمتشو میکشی؟؟؟؟
لبخندی زدم و گفتم:ای بابا این چه حرفیه حتما این کارو میکنم.
ممنونم دخترم خدا خوشبختت کنه و بعد از اشئز خونه رفت بیرون و گفت:
والا مینا خانوم عرضم به خدمت شما عزیز امشب تنها بود گفتم شب عیدی تو خونه تنها نباشه و غصه نخوره گفتم ریحانه و مینو برن ئیشش و بیارنش اینجا همه دور هم جمع باشیم سال تحویلی...
میوه هارو دونه دونه از تو یخچال اوردم بیرون و همونجوری که تو بغلم گذاشته بودم و دستامو دورشون پیچیده بودم که از بین دستم نریزه رفتم سمت سینک ظرفشویی و شیر اب و باز کردم و به حرفاشون گوش دادم.
مامانم گفت:
فکر کنم اخرین باری که عزیز خانومو دیدم شب عروسیم بود که شما اورده بودینشون....اما خب چون عروسی من و رضا اهنگ و دینبل و دانبول داشت عزیز خانوم زود رفت....
عمو ارش گفت:
اره یادمه...اونشب رضا تا میتونست بهم غر زد که این امل بازیا چیه که دارم وسط عروسی میزارم میرم....
خدایی هنوزم که یادش میافتم دلم میخواد خفت کنم که شب عروسی خواهر زنت اشک زن منو در اوردی.
مادر جون:
ای بابا چرا شما ها دارین فسیل از زیر خاک میکشین بیرون؟؟؟؟؟یه حرف خوب بزنین.....
میوه هارو ریختم تو یه کریستال پایه دارو از اشزخونه زدم بیرون و گفتم:
اتفاقا مادر جون این فسیل ها بهتر از بحث در مورد کار اقایونه.ادم دلش میگیره
حمید گفت:
میخوای در مورد مدل مو و ارایش و مهمونی های مسخره خانومها حرف بزنیم بلکه دل شما واشه؟؟؟؟
مامان گفت:
تو که خوب میدونی حنانه از این مباحث خوشش نمیاد چرا اینارو میگی؟؟؟
زبونمو بدون خجالت از عمو ارش برا حمید در اوردم و گفتم:
خوردی؟؟؟؟اگه دردت گرفته برو یکم جیغ بزن تا اروم شی
جیغ زدن کار تو نه من
پس برو با ماشینات بازی کن و تو بحث بزرگتر از خودت دخالت نکن....
مادر جون گفت:
ای بابا چرا اینجوری میکنید شما دو تا؟؟؟؟؟؟؟؟اقا ارش از خودت بگو خوبی پسرم؟؟؟بچه ها که اذیتت نکردن؟؟؟؟؟؟؟؟
صدای زنگ در بلند شد با خوشحالی بلند شدم و گفتم:
من در و باز میکنم
رفتم سمت ایفون و بدون پرسیدن در و زدم و خواستم برگدم که دوباره زنگ و زدن....دوباره رفتم سمت ایفون و برداشتمش و گفتم:
بله؟؟؟؟؟
صدای ریحانه اومد که گفت:
حنانه جان بی زحمت میای تو باغ یکم خرت و پرته باید کمک کنی ببریم تو خونه.
اومدم.