از در ورودی رفتم بیرون.چه هوای خنکی...چه بوی بارون و خاک نم خورده ای..... دمپایی هامو پام کردم وبه سمت ماشین حرکت کردم.....از دور قامت علی عطا رو دیدم که داره با تمام تلاش یه خانوم فوق العاده چاق و بلند میکنه تا بزارتش رو ویلچر.....بمیرم براش فکر کنم کمرش شکست. رفتم جلو و گفتم: سلام. خاله و ریحانه جوابمو دادن علی عطا هم اروم جوابمو داد و خانومه که فکر کنم عزیز خانوم اسمش بود و گذاشت رو ویلچر. عزیز جون: سلام بروی ماهت خانوم.....مینو جون معرفی نمیکنی خانومی؟؟؟ خاله در حالی که اخرین کیسه رو از ماشین در میاورد و در صندوق عقب ماشین و میبست گفت: چرا که نه عزیز خانوم این خانوم خوشگل دختر مینا حنانه هستشش ریحانه گفت: حنانه جان اینا رو میاری؟؟؟ سرمو تکون دادمو یکی از ساک ها رو برداشتم و راه افتادم به سمت خونه. صدای چرخ های ویلچر روی سنگ ها صدای قشنگی بود که باعث شده بود حس کنم مردی که عاشقشم اونو حرکت میده.با این فکر به زنجیری نگاه کردم که تو گردنم بود.از وجودش دور گردنم غرق لذت شدم و ملیح لبخند زدم. ***************************************** خانوما اقایون بفرمایید شام حاضره با صدای من صدای همهمه صحبت ها خوابید و همه تعارف کنان بلند شدند و به سمت میز ناهارخوری حرکت کردند..... برگشتم تو اشپز خونه و گفتم: خاله؟؟؟؟؟؟؟؟ داشت دوغ میریخت تو پارچ که سرشو برگردوند و بهم نگاه کردو گفت: جان خاله؟؟؟؟؟؟ لیوانا رو برداشتم و گفتم: خدا کنه از دستپخت من خوششون بیاد؟؟؟؟ ووای نگو حنانه من که عاشق غذای ظهر شدم....به نظر من واسه یه دختر به سن و سال تو این دستپخت عالیه لبخند زدم و گفتم: ممنونم و از اشپزخونه رفتم بیرون و لیوانا رو گذاشتم رو میز و گفتم: چیزی نیاز ندارید؟؟؟؟؟؟ بابا گفت: نه دخترم بیا بشین همه چی هست حمید گفت: نه اول برو دستمال کاغذی رو بیار بعد بیا بشین.... اخ که چه قدر دوست داشتم جوابشو بدم ولی خب بیخیال شدم و رفتم دستمال کاغذی رو اوردم و گذاشتم رو میز و کنار مامان و حمید نشستم.علی عطا و ریحانه هم کنار مادر جون روبروی ما نشسته بودند.کفگیرو برداشتم که نگاهم به مامان افتاد.مامان داشت خیلی وسواسی غذا میریخت تو ظرفش که به من گفت: حنانه کفگیر و از برنج پر کردم و گفتم: هوم چنگالشو زد تو سالادشو گفت: یه چیز بپرسم اره بپرس یه قاشق گذاشت تو دهنش و گفت: هووووووووووم خیلی وشمزه شده...افرین..خودت درست کردی دیگه؟؟مینو کمکت نکرد؟؟؟؟؟ یه قاشق گذاشتم تو دهنم و گفتم: جدی؟؟؟؟؟نه خاله مینو کمکم نکرد.خودم درست کردم......خب حالا سوالتو بپرس که گشنگیم یادم رفت و کنجکاوم کردی.... یکم مکث کرد و گفت: این حمید پدر سوخته دلش پیش این ریحانه گیر کرده؟؟؟؟؟؟؟؟ لقممو جوویدم و تو دلم گفتم بیچاره مامان و بابا که خبر ندارن هر 4 تای ما عاشق هم شدیم..... اهی کشیدم و در حالی که لیوانمو از دوغ پر میکردم گفتم: حالا بخور بعد برات میگم مینا خانوم جونم خاله گفت: مادر و دختر چی میگین به هم بلند بگین ماهم فیض ببریم... مامان خندید و گفت:
هیچی مینو جان داشتیم ار تقلب صحبت میکردیم.....
خاله خندید و گفت:
مینا تو که میدونی من اصلا اهل تقلب نبودم و نیستم.... مامان دوغ شو سر کشید و گفت: اره یادمه سر اون امتحان عربی چه اشکی از من در اوردی .... خاله یکم چشماشو تنگ کرد و بعد یکدفعه قرمز شد و اروم زد زیر خنده...مامان منم خندش گرفت و گفت: خیلی بدجنسی بابا با دهن پر گفت: مینا خانوم این و برا من تعریف نکردی بگو تا منم مثل تو اینقدر خوشگل بخندم.... حمید سرشو برد پایین و گفت: دوباره شروع شد اروم زدم به پاش و گفتم: چی دوباره شروع شد؟؟؟؟؟؟ یکم نگاهم کرد و گفت: حرفای عاشقانه این دو تا کفتر و میگم....دوباره شروع شد که مامان بگه و بابا قربون صدقه خنده های مامان شه و از خنده بیهوده و مسخره اش نوشیدنیشو بریزه رو شلوارشو مامان هم بگه اوه عزیزم چی شد و بعد هم که خودت میدونی من و تو باید بریم تو اتاقامون....... از خنده داشتم منفجر میشدم....یه دستمال برداشتم و گرفتم جلو دهنم و گفتم: وای حمید خدا نکشتت مردم از خنده..... حمید سرشو با تاسف تکون داد و گفت: تو هم مثل اونا خلی و به هر چیز الکی میخندی...... و بعد گفت: ایدیت بیخیال به حمید به مامان نگاه کردم که داشت با لحن بامزه ای خاطرشو تعریف میکرد... وای رضا نمیدونی...امتحان های میان ترم ثلث اول بود امتحان عربی داشتیم من تو این درس میلنگیدم اما مینو از بر بودش....شب قبلش من و مینو تو اتاق خوابمون بودیم.مینو درس میخوند و من هم رو تختم دراز کشیده بودم و داشتم با ناخن هام ور میرفتم که مکعب شکل در بیارمشون.نمیدونم چه کرمی داشتم که سر این جور امتحانا کلا از درس خوندن خودمو کنار میکشیدم مخصوصا درسی مثل عربی که جون به جونم میکردن 10 بالاترین نمره ام بود...خدایی درسم خوب بود ولی خب هم بازیگوش بودمهم از این درس بیزار بودم........کل سال و نمیخوندم و شب امتحانی بودم...ولی اونشب اصلا حس خوندن درس مسخره ای مثل عربی و نداشتم...اصلا نمیدونستم چرا باید عربی بخونیم در حالی که نمره ادبیاتم نمره اش رو 15 مونده بود.....دیدم نمیتونم درس بخونم به مینو گفتم بلند تر بخونه و تکرار کنه تا شاید حس درس خوندنم بیدار شه و درس بخونه.... خلاصه مینو هم هر چی که خودش میخوند و تو کتابش مهم زده بود و بلند بلند تکرار میکرد تا مثلا من هم بفهمم....اما نمیدونم چی شد که خوابم برد و حسم به جای بیداری خوابید.. انگار که مینو داشت واسم داستان میگفت تا من بخوابم.... یکم دوغ خورد و ادامه داد: اره رضا جون چشمامو که باز کردم دیدم ساعت 7 صبحه...اول فکر کردم چشمام اشتباه میبینه ولی بعد که چشمامو مالوندم مطمئن شدم که واقعیته و منم درس نخوندم...حالا امتحان و کی داشتیم زنگ اخر... خوشحال و شاد و خندان از اینکه دو زنگ فرصت داریم و زنگ اول هم ورزش داریم لباسامو پوشیدمو و رفتم بیرون که دیدم مینو اماده دم درچادر به سر وایستاده و کتابش تو دستشه داره عربی میخونه..... با حرص گفتم: اینقدر که تو درس میخونی معلمه نمیخونه که به ما عین ادمیراد درس یاد بده..... و بعد رفتم جلو در و کتونی های قرمز رنگمو پوشیدمو منتظر سرویس بودییم تا که بالاخره بعد 5 دقیقه اومد.خلاصه رفتیم سوار سرویس شدیم رفتیم تو مدرسه.....مینو رفت پیش دوستای خودشو منم رفتم پیش امانتا... امانتا رو یادت که میاد؟؟؟؟؟؟؟؟ بابا سرشو تکون داد و گفت اره خانومی همون دختر تپله ی اون که دم بوفه وای میستاد و هر کی که ساندویچ میخرید از سانویچش گاز میزد و تو هم واسه رو کم کنی قبل از اینکه بزاری اون بهش گاز بزنه گاز اولو میزنی...اونم چون دهنی دوست نداشته دیگه از ساندویچت گاز نمیزنه مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ علی عطا و عمو ارش داشتن میخندیدن ولی ریحانه سرخ شده بود..خاله مینو هم در حالی که داشت به عزیز میرسید لبخندی زدد و سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: مینا پشت سر اون بنده خدا صحبت نکن...بنده خدا زمین گیر شده.... مامان با دستمال دهنشو گاک کرد و رو به من گفت: دستت درد نکنه حنانه عالی بود بعد مامان همه از من تشکر کردن ولی بیشتر از همه از تشکر علی عطا و مادر جون خوشم اومد که گفت: حنانه خانوم ممنون ایشاالله بیایم خونتون شام عروس شدنتونو بخوریم بابا گفت: علی جان راستش تا جایی که من یادمه دخترا بعد از خواستگاری دیگه اشپز خونه رو نمیشناسن.....میشناسن ارش جون؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ عمو ارش لبخندی زد و گفت: نمیشناسن پیرمرد...تو بشقاب دومتو بکش مادر جون گفت:
حنانه این ماهی که درست کردی خیلی خوشمزه بود...باور کن یه لحظه فکر کردم رستوران خاله ایمیلی هستم
مامان گفت:
اره حنانه مادر جون راست میگه ماهیت خیلی خوشمزه بودریحانه گفت:ای بابا خاله مینا داشتین خاطره تونو تعریف میکردینا...مامانم خندید و گفت:اره خلاصه امانتا که ارمنی بود گوشه دیوار دم بوفه وایستاده بود تا منو دید گفت:مینا پول داری؟؟؟؟؟پوفی کردم وگفتم ای کارد به اون شیکمت بخوره بزار برسی یه نفسی تازه کنی بعد از من پول بگیر بابا...سرشو انداخت پایین و گفت:ای بابا چرا همه همین فکر و میکنن....بخدا پول نمیخوام که برم چیزی بگیرم بخورم...پس میخوای چکار؟؟؟؟؟؟؟میخوام واسه تقلبچی؟؟؟؟بابا میخوام رو پول چند تا از سوال های عربی و بنویسم تا یادم نره...باشه و دستمو کردم تو جیبم و یه 100 در اوردم و گفتم:بیااز من گرفت و گفت:تو درس خوندی؟؟؟؟؟نه ولی میخونمخسته نباشی دیگه کی؟؟؟؟؟؟؟دوتا زنگ داریم تا زنگ عربیزد تو سرم و گفت:خاک بر سرت واسه همین الان اینجا عین ماست وایستادی؟؟؟؟؟؟؟؟دختر خوب مگه نشنیدی اونروز گفت به خاطر غیبت خانوم فلانی امتحان افتاده زنگ اول؟؟؟؟؟؟
دو دستی زدم تو سر خودم و از امانتا جدا شدم و خواستم برم سمت مینو که زنگ و زدن...... داشتم قبضه روح میشدم که هیچی نخوندم وقرار بود صفر بشم.....یاد این افتادم که من و مینو تو یه کلاس پشت هم میشینیم...خیالم راحت شد ولی دوباره وقتی یاد این که مینو اصلا تقلب کردن و رسوندن بلد نیست دوباره استرس به جونم انداخت....قبل از اینکه برم تو کلاس کتاب عربی و برداشتمو گذاشتم تو لباسم و به سرعت نور رفتم تو کلاسی که باید امتحان میدادم.هنوز مراقب نیومده بود...مینو هم نشسته بود سر جاش..من میز جلوی مینو میشستم....سریع کتابو از تو لباسم و در اوردم و گذاشتم تو جامیز مینو و گفتم:میدونی که یه لغت هم نخوندم....اینو میزاری تو جامیزت هر وقت بهت گفتم بهم میدیش....خب چرا تو جامیز خودت نمیزاری؟؟؟؟؟؟؟چون که جامیز من تو چشمه معلمه دقیقا از طرفی به من مشکوکن ولی به تو نیستن.مراقب اومد و دیگه باید برمیگشتم....اتفاقا مراقبه هم معلم خل وضعی بود و میشد سرشو کلاه بزاریم....یکم جلوی کلاس بود ولی بعد رفت ته کلاس منم که برگم سفید و خالی سریع به مینو علامت دادم که کتاب و بهم بده...اولش نمیفهمید ده بار سرمو خاروندم...دو بار برگشتم واسش شکلک در اوردم یه بار ئاشو که گذاشته بود لبه میز له کردم نفهمید که نفهمید...مراقبه داشت برمیگشت....دیدم که اخرین شانسه اروم گفتم:مینو به خدا اگه کتاب و ندی خفت میکنم....اینجاش که رسید مامانم بلند زد زیر خنده....من و ریحانه وسایلا رو جمع کرده بودیم و داشتیم از تو اشپرخونه به حرفای مامانم گوش میکردیم...نمیتونستم قیافه کسی رو ببینم خنده مامان تموم شد و گفت:وای رضا نمیدونی من تا اینو گفتم دیدم داره از تو جامیز مینو صداهای وحشتناکی میاد مراقبه نزدیکمون بود که یکدفعه دیدم مینو کتاب و تو دستش گرفته و اورده رو شونم و میگه:بیا اینم کتابت....اینقدر حواسم و پرت نکن دارم امتحان میدم...صدای شلیک خنده کل سالن و گرفت....عمو ارش که تا به حال صدای بلند خندشو نشنیده بودم همچین قهقهه میزد که دوساعت داشتم فکر میکردم این صدای کیه...صدای خنده علی عطا و بابا و مادر جون و حمید میومد..به کنارم نگاه کردم که دیدم حنانه به کابینت تکیه داده و داره میخنده...منم به جمع اونا پیوستم و زدم زیر خنده...*********************************حنانه ببین من خوب شدم؟؟؟؟؟؟؟نگاهش کردم و گفتم:وای چقدر عنابی بهت میادلبخندی زد و گفت:دست خاله درد نکنه چی برام سوغات اورده.....به خودم تو اینه نگاه کردم.یه پیراهن ابی اسمونی که مادر جون برام اورده بود تنم کرده بودم و منتظر ریحانه بودم تا لباسشو عوض کنه تا برا سال تحویل بریم دور سفره جمع شیم....به گردنبندم خیره شدم...خیلی پر ابهت بود.....با دستم لمسش کردم و دوباره مثل قبل ناخوداگاه بوسیدمش...
خب بریم من حاضرم
به ریحانه نگاه کردم و گفتم:
اوه مای گاد چه کردی....میخوای داداش منو سکته بدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ تا اینو گفتم سرشو انداخت پایین و قرمز شد بعد سرخابی شد بعد بنفش شد....... خندیدمو دستشو کشیدم و گفتم: خدایا باز این رقص نورشو زد به برق.... ***************************** سر سفره نشسته بودم و داشتم به بقیه غکر میکردم. عزیز جون که یه کتاب گنده دستش بود و ریحانه هم همراه خاله داشتن تو پذیرایی نماز میخوندن...حمید داشت تو اتاقش چرت میزد.بابا حموم بود و مامان و مادر جون هم مثل من به تلویزیون نگاه میکردند و گاهی باهم حرف میزدند..عمو ارش هم داشت قران میخوند این وسط نمیدونستم علی عطا کجاست و خودمم بیکار بودم.دلم بهم میگفت که علی عطا زیر همون درخت همیشگی رو چمن های باغچه که تازه کاشته شده بود نشسته و داره دعا میخونه...از این فکر خوشحال شدم و رفتم تو باغ...اروم اروم به سمت درخت همیشگیمون راه افتادم....با دستام کمی پیراهنم بالا کشیدم تا پایین لباسم رو سنگها کشیده نشه.... از دور علی عطا رو دیدم که به درخت تکیه داده و به اسمون نگاه میکنه...رفتم سمتش و گفتم: اجازه هست تو خلوتت بیام؟؟؟؟؟؟؟ با تعجب برگشت سمت منو گفت: تویی؟؟؟؟؟ کنارش وایستادم و گفتم: اووووهوم...حالا اجازه میدی بشینم؟؟؟؟؟؟؟ یکم نگاهم کرد و گفت: ناراحت میشی بگم نه؟؟؟؟ با بهت نگاهش کردم و گفتم: ناراحت نمیشم ولی چرا؟؟؟؟؟؟؟ فکشو سفت کرد و گفت: به خاطره فاصله ها....... و بعد خوند اگه فاصله افتاده اگه من با خودم سردم تو کاری با دلم کردی که فکرشم نمیکردم نمیدونم ولی فکر میکنم تو بدونی منظورم چیه؟؟ با گیجی نگاهش کردم و گفتم:ولی من واقعا منظورتو نمیفهمم_حنانه نمیخوای بگی که این فاصله ها رو نمیبینی؟؟؟؟؟بهش زل زدم و گفتم:چرا میبینمشون ولی تا چند لحظه پیش فکر میکردم کسی پیدا شده که میتونم روش حساب کنم و این فاصله هارو کم کنم.....اما حالا...دستشو به ریشش کشید و گفت:اما حالا چی؟؟؟؟؟؟تو چشماش خیره شدم و گفتم:اما حالا فکر میکنم که اشتباه کردم......بر شیطون لعنت...حنانه به خدا اون جوری که تو فکر میکنی نیست...ولی الان اینجا...خانواده هامون....فاصله بینمون زیاده....تو نمیتونی کاری کنی.باید بزاری من اولین قدمو بردارم و بتونم سد و بشکونم تا تو هم بیای سمت من......اشک تو چشمام جمع شد و گفتم:تا کی؟؟؟؟؟زل زد بهم و گفت:چی تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟نگاهمو به چشمای مهربونش دوختم و گفتم:تا کی منتظر باشم تا تو این سد و بشکونی؟؟؟؟؟دستشو رو پاش گذاشت و گفت:خودمم نمیدونم.....اشکم از رو گونم سر خورد و گفتم:پس من منتظرت میمونم تا تو بیای و بهم بگی که میتونم باهات تو مسیر سرنوشت قدم بزنم.....بلند شد و ایستاد و یک شاخه گل از تو گلای باغچه کند و باهاش اشکم پاک کذد و گفت:هیچ وقت اشک نریز...بزار باور کنم که دختر محکمی مثل توقراره روزی همقدم و هم مسیر و همسرم بشه......سرمو تکون دادم و گفتم:باشه....قول میدم...تو هم قول بده که این سد و میشکونی و .......من و تو ....شاخه گلو به صورتم کشید و با نوازش گفت: قول میدم..... حالا برو تو خونه تا متوجع غیبتمون نشدن.... چشمامو بستم و گفتم: خدایا هیچی ازت نمیخوام فقط عیدی امسالم از طرف تو به من سلامتی و تندرستی و یه قلب عاشق باشه.....امین. صدای توپ در اومد که ترکید ومجری تلویزیون گفت: اغاز سال نو مبارکباد. چشمامو باز کردم و به دو تا چشم سبز نگاهم گره زدم و تو دلم گفتم:عیدت مبارک عشقم. همه به هم تبریک گفتیم و بعد از روبوسی و دادن عیدی مامان و بابا اعلام کردن که میریم خونه خودمون.خاله اینا کلی اصرار کردن که یه شب بیشتر بیشتر بمونیم ولی مامان و بابا نپذیرفتن و من و حمید چون از قبل چمدونامونو برده بودیم فقط کیفامونو برداشتیم....منتظر شدم حمید از اتاق بره بیرون تا رفت دفترچه خاطرات علی رو از تو کیفم در اوردم و داخلش نوشتم: اگردرياي دل آبي ست،تويي فانوس زيبايش اگرآينه يك دنياست تويي معناي دنيايش اگرهرگزنمي خوابند دوچشم سرخ ونمناكم اگردرفكرچشمانت شكسته قلب غمناكم ولي يادم نخواهد رفت كه يادتو هنوز اينجاست ميان سايه روشن ها دل شيدايم پيداست اگريك آسمان دل را به قصد عشق بردارم ميان عشق وزيبايي تورامن دوست ميدارم به يادت تا سحرگاهان نگاهم سرخ وبارانيست تو تا از دور برگردي به هجران تو زندانيست اشکم و از گونه هام پاک کردم ودفتر و برداشتم از اتاق اومدم بیرون.باورم نمیشد که دارم از خونه ای میرم که یکماه توش زندگی کردم و قلبم و توش جا گذاشتم....باورم نمیشد ایتقدر تند و اتشین عاشق مردی از جنس جنگل بشم......باورم نمیشد که دیگه نمیتونستم به این خونه راحت نفوذ کنم و شبها بدون عزر لباس علی بخوابم.وارد اتاق علی شدم و بدون اینکه چراغ روشن کنم در کمدشو باز کردم و یکی از لباساشو برداشتم گذاشتم تو کیفم و دفتر خاطراتشو رو تختش گذاشتم و از در رفتم بیرون.مامان اینا به اژانس زنگ زده بودند.مادر جون هم خونه خاله میموند.تو پذیرایی نشسته بودیم و همه داشتن صحبت میکردند که عمو ارش گفت: توجه توجه.... همه به دهنش نگاه کردیم که ببینیم چی شده که جای عمو بابای من ادامه داد: منو ارش تصمیم گرفتیم واسه عید با خانواده محترم بریم شمال ویلای ارش جون ولی یک هفته مهمون من.چطوره؟؟؟؟؟ مامانم با خوشحالی کف زد و گفت: پرفکت....براوووو براووو ایده ی خوبیه من که موافقم شدید... ریحانه و مادر جونو خاله هم اعلام رضایت کردند. حمید هم گفت: خیلی خوبه ولی همه اش یک هفته؟؟؟؟؟؟ بابا گفت: پسر جان چته...بزار حالا ما بریم....حالا ببینیم چی میشه...بعد تصمیم میگیریم یه هفته باشیم یا یک ماه و بعد زد زیر خنده علی عطا هم گفت: من تابع جمع هستم و بعد به من نگاه کرد....فقط من نظر نداده بودم که بابا گفت: خب حنانه بابا تو چی میگی؟؟؟؟؟؟ با خنده گفتم: یه جوری میگید چی میگم انگار که الان بگم نه من نمیام میگید نمیریم.... بابا جدی شد و گفت: چی فکر کردی....به جون خودت که برام عزیزی اگه همین الان بگی نریم میگم چشم...مگه بیکارم پولمو واسه شیکم این ارش بریزم تو جوق اب....هه هنو منو نشناختی.... مامان یکدفعه گفت: رضااااااااااااا بابام هم با لحن خیلی بامزه ای گفت: جون رضا؟؟؟ دوقلو بزا. هویج بخور بعد غذا.میری بیرون کلاه بزار.اینجا نزار اونجا بزار صدای خنده جمع بلند شد...مامانم بیشتر از همه میخندید..... صدای زنگ خنده رو از لب همه دور کرد و همه بلند شدیم ...چون به غیر اژانس کسی این موقع شب زنگ خونه مردمو نمیزد.... بابام رو به عمو ارش گفت:فردا باهات هماهنگ میکنم.ولی در هر صورت سفر سر جاشه... خاله رو بوسیدم و گفتم: خاله جون تو این یه ماه اگه دختر بدی بودم منو ببخشید... خاله هم پیشونیمو بوسید و گفت: این چه حرفیه تو خیلی هم گلی خانومی... ریحانه رو هم بوسیدم و گفتم: خیلی خانوم و مهربونی.....از خواهر برام کمتر نیستی که بیشتری... منو بوسید و گفت: تو عزیز منی..با اینکه جای دوری نیستین و فردا پس فردا همو میبینیم ولی خدایی از همین الان دلم واست تنگ شد.... لبخندی زدم و از عزیز خانوم و عمو ارش هم خداحافطی کردم و رسیدم به علی عطا....کسی حواسش به ما دو تا نبود فقط زیر لب گفتم: یادت نره قول دادی من منتطرت میمونم تا تو بیای و منو با خودت ببری تو مسیر عشق...خداحافظ....داشت گریم میگرفت سریع مسیر باغ و تا دم در طی کردم و سواار ماشین شدم تا مامان و بابا بیان.حمید دم در وایستاده بود....راننده یه مرد جوان بود که اهنگ دستش رو فرمون بود و به در خونه خاله اینا نگاه میکرد..خواننده با سوز میخوند چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت طفلی هنوز دنبال یه سنگ صبوره تقصیره اون نیست نگو تقدیر نگو قسمت قصه ی بی وفایی از خدا به دوره خدا به دوره مامان اینا هم اومدند سوار ماشین شدند...علی عطا تا دم در اومد...تو شب هم چشمای سبزشو میدیدم......و به این تیکه شعر فکر کردم که خواننده از دل من خوند و گفت چشمای تو دلبری کرد و دل من رفت طفلی هنوز دنبال یه سنگ صبوره ماشین حرکت کرد و اشکای من از رو گونه هام سر میخورد......به اسمون نگاه کردم و گفتم:کاشکی تو هم یه ستاره بودی تا هروقت دلم برات تنگ میشد به اسمون نگاه میکردم و تورو میدیدم...... فصل نهم _حنانه بابا قربونت بشه یه سوال... در حالی که نفس نفس میزد و روی مبل میشست به من نگاه کرد و گفت:_راستشو میگی... کوسن