از كدامين دلواپسي حرف ميزني ؟همه نبودن ها وخاطره هاي كبود كه سهم من شد...
دستپاچگي پروانه هاي دفترخاطراتت را،بهانه بيقراري نكن،اينجا كسي خورشيد را قاتل شب نميداند
سلام وخداحافظي آفتاب و مهتاب ،بازي روزگار ماست،همزيستي ستاره هاي زيبارو با شب كبودرخ،روايتگر حكايت
عاشقي است
دلم از همه بي وفايي ها كه توپاي چشم تنگي خورشيد نوشتي ،گرفته است
آتشي به دامان روزهايم زده كه باران اشكم نيز
حريف اين غول سوزانگر
كه همه حاصل بدقولي هاي توست؛نميشود...
سري به صفحات خالي دلنوشته هايم بزن
شايد به دلتنگي هاي امروزم ببري...
هنوز
بوي آخرين نگاهت را به ياد دارم
هنوز ردپايت را هر روز با دلم دنبال ميكنم
هنوز
گرمي دستهايت را دردستهايم حس ميكنم
هنوز
گنجشك ها براي تو ميخوانند
هنوز...