loading...
سایت عاشقانه رویای تلخ
آخرین ارسال های انجمن

وفا

mahshid بازدید : 480 دوشنبه 18 اسفند 1393 نظرات (0)

 

 دوتا عاشق با هم ازدواج کردن وضع پسره زیاد خوب نبود برا همین همیشه کار میکرد تا زنش راحت زندگی کنه گاهی وقتا حتی شبا هم کار میکرد. همه کار میکرد.کارگری فروشندگی حمالی عملگی .سخت کار میکرد اما حلال.هیچ وقت دست خالی نمیومد خونه.وقتی میومد دختره با جون و دل ازش استقبال میکرد.ماساژش میداد براش غذا میذاشت پاهاشو پاشوره میکرد .همیشه به عشق شوهرش خونه تمیز بود و برق میزد  و با چیزایی  که داشتن بهترین غذای ممکن رو درست میکرد.هیچ وقت دستشونو جلو کسی دراز نمیکردن.ساده زندگی میکردن اما خوشبخت بودن.تا اینکه............. یه شب که پسره برای کار دیر کرده بود یه اس ام اس رو کوشی دختره اومد.کارت شارژ بود.دختره تعجب کرده بود.بعد از اون هیچ کس زنگ نزد.منتظر شد اما خبری نشد.فکر کرد اشتباهی اومده.خوابید.صبح که بیدار شد از رو کنجکاوی کارت شارژ رو کارد کرد.شارژ شد.دختره تعجب کرده بود.فکر کرد شاید کسی براش دلسوزی کرده.خیلی با خودش کلنجار رفت.شب بعد دوباره یکی اومد.باز شارژ شد.اما نه کسی زنگ میزد نه اس میداد.از اون شب به بعد دختره هر شب براش شارژ میومد.گوشیش پر بود.فکر میکرد یکی داره اینجوری بهشون کمک میکنه.میخواست به شوهرش کمک کنه اما نمیخواست به غرور شوهرش بربخوره.بعد از اون این کارش بود .شبا شارژ میکرد و روزا اونو به دوستاش و همسایه ها میفروخت و پولشو هر چند که کم بود جمع میکرد.یک ماه گدشت.یه شب دختره هر چی منتظر موند اس ام اس نیومد.هزارتا فکر و خیال کرد.اخرش این تصمیمو گرفت.چادر سرش کرد و رفت سر کوچه و با تلفن عمومی زنگ زد.یه پسر گوشی رو برداشت.دختره نتونست حرف بزنه.پسره گفت من این گوشی رو پیدا کردم صاحبش هم تصادف کرده و فلان بیمارستانه.دختره قطع کرد و رفت خونه.تا صبح گریه کرد.برای مردی که بدون چشم داشت به اون کمک میکرد.روز بعد دوباره زنگ زد.این بار با گوشی خودش.پسره خودش برداشت.حالش بهتر شده بود.دختره کلی گریه کرد و تشکر کرد و قطع کرد.اون شب دوتا کارت شارژ اومد.دختره به رسم ادب براش اس فرستاد ممنونم داداش.اما جوابی نیومد.از اون شب هر موقع شارژ میرسید دختره پیام تشکر میفرستاد.تا اینکه........ شوهر دختره اومد خونه.خیلی زود خوابش برد.دختره پیشونیشو بوسید و رفت که لباساشو بشوره.دست تو جیبش کرد قلبش ایستاد.پاکت سیگار بود.بی اختیار اشک از چشمش جاری شد.رفت یه گوشه و شروع کرد گریه کردن.پسره شارژ فرستاد اما دختره متوجه نشد تا اس تشکر بفرسته.بعد از نیم ساعت پسره زنگ زد.نگران شده بود.دختره هم بی اختیار گریه میکرد و شروع کرد به درددل کردن.از اون روز به بعد هر چند وقت یکبار دختره تو جیب شوهره سیگار میدید .دیگه اروم اروم عادی شده بود براش.اما به شوهرش نمیگفت.گریه ها و درددلاشو میبرد پیش پسره.دیگه بهش نمیگفت داداش.دیگه اکه اس نمیداد نگران میشد.دیگه کمتر و کمتر شوهرشو ماساژ میداد.دیگه لباساشو خوب تمیز نمیشست.دیگه براش نمیخندید.به پسره میگفت شوهرم لیاقت نداره اکه داشت ترک میکرد.اروم اروم مهر پسره تو دلش نشست.از شوهر قبلی فقط اسمی که تو شناسنامه ش بود مونده بود و اگه کاری میکرد یا از سر اجبار بود یا از روی عادت.دختره گفت... میخوام ببینمت.پسره هم از خداش بود.قرار گذاشتن.یه ماشین باکلاس جلوش ترمز زد.دختره تازه داشت میفهمید این یعنی زندگی .با شوهرش فقط جوونیش حروم میشد.شده بودن دوتا دوست صمیمی.یه روز دختره بهش گفت بیا خونه شوهرم تا شب نمیاد.پسره قبول کرد اما گفت اول بریم بیرون دور بزنیم.سوار شد.یه خیابون دو خیابون یه چهار راه دو چهار راه.اما پسره حرف نمیزد و فقط میگفت طاقت داشته باش یه سورپرایز برات دارم.رسیدن به یه جایی.پسره گفت اونجا رو ببین.یه مرد بود با چهره ای خسته.شیک بود اما کمرش خم شده بود.سیگار فروش بود.آره شوهره میفروخت نمیکشید.حرف اخر پسره این بود.برو پایین بی وفا...

mahshid بازدید : 349 پنجشنبه 24 مهر 1393 نظرات (1)

داستان غمگین دوتا دوست

 

 

قصه مون از اونجاشروع شدکه:

دوتادستشومشت کرد وگفت:

اگه گفتی گل کدومه،نمیرم

ناراحت شدم وکمی فکرکردم و

محکم زدم روی دست چپش وگفتم:گله...

دستشو بازکرد اماپوچ بود...

اشکم سرازیرشد...

حواسش نبودوقتی داشت بادست راستش اشکشو پاک میکرد،فهمیدم

فهمیدم که هردودستش پوچ بوده...

نتیجه اخلاقی:(آنکه بخواهدبرود،به هربهانه که باشدآخرمی رود

arash بازدید : 73 دوشنبه 21 مهر 1393 نظرات (0)

 ولی زود به خودش اومد و انگشت شو گذاشت روي دكمه خاموشي وبا تمام زورش فشار داد وكامپيوتر رو خاموش کرد.شب از شدت هيجان نتونست بخوابه.شده بود مثل روزي كه براي اولين بار با سام اشنا شده بود.تينا نمي دونست بايد چكار كنه از يه طرف سام وجود داشت كه تينا رو دوست داشت.واز طرف ديگر از دست دادن حمید واسش کار احمقانه ای بود فردا صبح وقتي تينا داشت به مدرسه مي رفت مثل هر روز سام رو جلوي در خانه اشان ديد تازه يادش افتاد كه بايد جواب نامه سام رو ميداد. ولي ديگه براش مهم نبود. بي اعتنا از كنارش رد شد.بر عكس روزهاي گذشته سلام هم نداد سام پشت سرش راه افتاد ولي تينا جوابشو نداد وراه مدرسه رو در پيش گرفت ورفت.سام از اين كار تينا در شگفت ماند ولي باخودش گفت حتما حوصله نداشته.

 

بقیه در ادامه مطلب

عشق

arash بازدید : 666 پنجشنبه 09 مرداد 1393 نظرات (4)

 

 

دختر: شنیدم داری ازدواج می کنی .. مبارکه ..

خوشحال شدم شنیدم..

پسر: ممنون ، انشالله قسمت شما..

دختر: می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟؟؟

پسر: چی می خوای؟

دختر: اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟

پسر: چرا؟

میخوای هر موقع که نگاش می کنم ..صداش می کنم درد بکشم؟؟

دختر: نه.. !!

آخه دخترا عاشق باباهاشون می شن..

می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم...!

بقیه در ادامه مطلب

m.r.arash بازدید : 286 چهارشنبه 08 مرداد 1393 نظرات (0)

http://upcity.ir/images2/79791138656215192601.jpg

 


 

 

خواستگارهای کوهی


دختر تنها ! از تنهایی خسته شده بود از طرفی دوست داشت هر چه زودتر ازدوج کنه برای همین از دوستش خواست راهنمایی اش کنه
دوستش میگه : من هم تنهام ، بیا با هم بریم کوه ، چون شنیدم خیلی از مردهای آماده ازدواج و تنها برای پیدا کردن زن میرن کوه ...
اون دو تا میرن کوه
در بالای یه صخره کوه
جایی که اون دو تا هیچ کسی رو نمی بینن
تصمیم می گیرن داد بزنن
و حرف دلشون رو به کوه بگن :
- با من ازدواج می کنی ؟
.
.
.
.
و بعدش شنیدن

…… ﺑـــــــــــــــــــﺎ ﻣـــــــــــــــــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــــﯿﮑﻨـــــــــــــﯽ؟
.
ﺑــــــﺎ ﻣــــــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــــــﯿﮑﻨـــــــــــﯽ؟
.
ﺑـــﺎ ﻣــــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣــــﯿﮑﻨـــــــﯼ؟
.
ﺑـﺎ ﻣــــﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣـــﯿﮑﻨــﯽ؟
.
ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟


یه نگاهی به هم انداختند
لپ هاشون گل انداخته بود چون ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ پذیرفتن ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ
در حالی که از صخره پایین می اومدن گفتند نه ما می خواهیم درس بخونیم ....

m.r.arash بازدید : 296 سه شنبه 07 مرداد 1393 نظرات (0)

خلاصه داستان :

کبری پشت کامپیوتر نشسته بود و چت میکرد،که اینترنت قطع شد.خیلی ناراحت شد اخه مخ یه پسررو زده بود و چیزی نمونده بود سرکیسش کنه! خوب ایران اینترنتش ریده چه میشه کرد،به اتاق خابش رفت و اروم دراز کشید.یاد گذشته افتاد ، اون موقه ها...

 داستان طنز تصمیم کبری

m.r.arash بازدید : 253 سه شنبه 07 مرداد 1393 نظرات (0)

 

داستان کوتاه سرباز آمریکایی

خلاصه داستان :

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.
 رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم...

m.r.arash بازدید : 284 چهارشنبه 01 مرداد 1393 نظرات (1)

lafzan-gol khoshkide

قد بالای ۱۸۰، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و …

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.

توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و …  

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

 اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

 این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

  _ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

 مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

 گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.

  

اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

 

m.r.arash بازدید : 67 جمعه 13 تیر 1393 نظرات (0)

اولش زیر بار نرفتم

یه چند مدتی چت کردیم بعدش  مخالف میل باطنیم شمارمو بهش دادم


 جواب یکیو دادم


 هر روز بی توجه تر میشدم و اون وابستهتر


تا اینکه یه روز با بغض گفت نرجس من تورو واسه دوستی دو روزه نمیخوام


چرا نمیخوای بفهمی؟/


گفتم خب که چی؟


گفت یعنی میخوام برای همیشه کنارم باشی..


گفتم فعلا زوده برای این حرفا


گفت من امسال دارم برای کنکور میخونم


در ضمن 4 ماهه باهمیم کجاش زوده؟


ازم خواست بهش یه فرصت بدم منم اینکارو کردم


کم کم سعی کردم بهش دل ببندم


هر روز بیشتر دلبسته میشدم


کم کم ازش خوشم میومد...


 دیگه نمیتونستم زیاد بهش بزنگم


فقط گه گه گاهی از گوشی مامانم ابجیم


یا تلفن خونه بهش زنگ میزدم


بعد چند ماه گوشیمو بهم پس دادن


اما من هنوز با اون در ارتباط بودم


اون رفت داشنگاه اصفهان


ما برای تمام زندگیمون اینده حال همه چی برنامه ریختیم


همه بهمون میگفتن لیلی و مجنون


هرکی باهاش حرف میزد

بقیه در ادامه  مطلب

m.r.arash بازدید : 65 جمعه 13 تیر 1393 نظرات (0)

 

سلام

.اسم من مازیار 18 سال دارم شاید بگید این بچه چی میدونه ازعشقوعاشقی ولی باید بگم 

من 

عاشق نمیشم اما اگه بشم بدجور عاشق میشم.میرم سراصل مطلب.درست 5سال پیش یه خانواده 


ی نچندان مذهبی یه خونه تو کوچمون گرفتن 5نفر بودن 3تا دخترباپدرومادریکی 

ازدخترا20سال 

داشت یکی دگه15واون یکی12  دیگه کوچه ی ماپر دختر شد6تا پسر بودیم 8تا دختر فرداش 

رفتم کوچه برای بازی داشتم با بچها فوتبال بازی میکردم.که دخترای کوچه هم سروکلشون 

پیداشد که چشمم به یکی افتاد  که چی بگم.اونقدر ناز بود که باور نمیکنید. دخترا که بعضی 

هاشونم باهام فامیل بودن اونو باماآشناکردن خلاصه فهمیدم اسمش نیوشاست اون روز گذشت 

شب شد باورتون میشه بگم شبو اونقدر بهش فکر کردم که هوا روشن شد.فردا که رفتم کوچه 

دیدم چه بزن برقصی راه انداختن بافامیلاشون تو حیاطشون  از اون روز همه میگفتن اینا 

خانواده 

خوبی نیستن ولی ازنظر من اونا بهترین کارو می کردن. بیخیال غموغصه آدمای باحالی بودن اما 

کارم سخت شد.رفته رفته بانیوشا خودمونی شدم منم به خودم خیلی میرسیدم اصلا متحول شده 

بودم  خیلی ازپسرا دوسش داشتن البته تو کوچه ی ما فقط من عاشقش بودم اون با هیچکس 

دوست نمی شد ولی بامن خوب بود.یه روز  توکوچه باهم حرف میزدیم که از پشت صدام زدن 

برگشتم که ببینم کیه یکدفعه یه 

                                     بقیه  در ادامه مطلب

m.r.arash بازدید : 71 جمعه 13 تیر 1393 نظرات (0)

asheghane www.patugh.ir 11 عکس های عاشقانه و رمانتیک

 

سلام


داشتم از راه مدرسه ب خانه میامدم ک متوجه ی پسر شدم ک ب 


دنبالم 


افتاد اولش مثل بچه ها تند تند عرق میکردم تا رسیدم سرکوچمون 


شمارشو بای دست گل تحویل داد اولش دوستداشتم پارش کنم ولی 


بعدش 


ب خودم گفتم ن بزار زنگ بزنم بهش زنگ زدم باهام ابزارعلاقه 


کردیم


و منو وابسته خودش کرد ودوستیمون 6سال. طول کشید تای روز ک 


میشه روز1391.11.25روز والنتاین بود باهم ب بیرون رفتم هوا 


نسبط سرد بود یدفعه داشتیم راه میرفتم ک متوجه شدم از دهان 


ودماغ 


علی خون میاد سری بهش دستمال دادم و ماشین گرفتم سری اون ب 


بیمارستان رسوندم سری علی بستری کردن من مثل باران اشک 


مریختم 


وقتی اقای دکترامد ازش سوال کردم اقای دکترچیشد و دکترباصدای 


لغزنداش گفت خانم متاسفم اقای شما مبطلا ب سرطان خون هس 



همونجا دنیا ب سرم زهرمار شد


بقیه در ادامه مطلب


m.r.arash بازدید : 57 جمعه 13 تیر 1393 نظرات (0)
من ... و ١٧ سالمه! من ادمى بودم كه به هيچكس تا همين 


شش ماه پيش دل نبستم! 


به طور اتفاقى يكى از اشناهاى دوستمو كه اسمش امير بودو 


ميشناختم! بعضى وقتا ميديدمش اما اصلا ازش خوشم 


نميومد! تا اينكه بعد چندوقت توى نت پيداش كردم! و كاش 


هيچوقت جوابشو توى چت نميدادم! كم كم خيلى باهم جور 


شديم! اوايل مثل دادشم بود حتى داداش صداش ميكردم! اما 


بعد گفت كه دوست نداره منم ديگه بهش نگفتم! اونقد باهم 


راحت بوديم كه همه چيزو به من ميگفت و منم در همه 


صورت باهاش بودم! تا اينكه يه روز گفت دوست دختر 


گرفتم بالاخره(يه مدت بود با كسى نبود) ! من اول خيلى 


عادى گفتم ااا چه خوب اما بعد... بعد چند وقت احساس 

كردم 

نه نميتونم با اين احساس كه نميدونم چيه كنار بيام! 


يه روز رفتيم بيرونو به طور كاملا ناگهانى بوسش كردم و 


اونم همراهى كرد! بعد از اون روز من ديگه مثل قبل نبودم!! 


با خيليا بودم اما اون احساس.... 


بقیه در ادامه مطلب
m.r.arash بازدید : 73 جمعه 13 تیر 1393 نظرات (0)

من پریا23ساله وعشقم فرهاد27 سال.


سال 88داشگاهی که دوست داشتم تورشته موردعلاقم قبول شدم 


.دانشگاه طباطبایی روانشناسی بالینی.



تااون روزسرم تودرس وکتاب بودوالبته تودوران دبیرستانم یه تصادف 



کردم که باعث شدچندتا جراحی داشته باشم وهمین باعث شده بودکه به 


هیچ جنس مخالفی فکرنکنم،وارد دانشگاه شدم ترم اول خیلی خوب 


گذشت وکم کم داشت ترم دومم شروع میشه بااینکه دوروبرم 


پرازپسربود حتی نمیدیمشون چه برسه به فکرکردن بهشون خلاصه 


هرروزداشت میگذشت ومن کسی توزندگیم نبودودوستام که با عشقشون 


قرارمیزاشتن خندم میگرفت ومیگفتم عشق ؟؟؟؟؟همش کشکه


،هوس،بچگی و.............. .خلاصه ترم اول سال 90 داشت شروع 


میشدامابخاطرکاربابامجبوربودبره همدان خوب منم که دختریکی یه 


دونه 


مامان بابا که تااون روزهمه نازم رامیکشیدن نمیتونستم باهاشون 


نرم.خلاصه کارای انتقالیموگرفتم ورفتم همدان کم کم دیگه ترم داشت 


تموم میشدوقتی واردترم جدید شدم با یه گروهی آشناشدم که انجمن 


روانشناسی دانشگاه بودن عضوگروهشون شدم یکی ازروزا که رفتیم 


سرجلسه دلم یه طوری شده بود چی شده بود؟آره دلم پروازکرده بود 


پیش فرهادعشق اولم خیلی وابستش شدم ولی نمیتونستم بهش بگم 


چقددوسش دارم چون من دربرابر پسرا کمی مغرورم.هرروزکه 


میگذشت بیشترعاشقش میشدم وبیشتردوستش داشتم ولی افسوس که 


نمیتونستم بگم اون سال گذشت وروزایی که نمیدیدمش برام 


هزارروزمیگذشت وبعضی وقتا که بچه هاقرارمیزاشتن بریم اردویی 


جایی تاصبح ازذوق دیدنش خوابم نمیبرد.وسطای سال یه کارگاه داشتیم 


که مدرکاش دست من بود سال جدیدکه شروع شدفهمیدم فرهاد درسش 


تموم شده ودیگه نمیتونم ببینمش .یه روزکه جلسه داشتیم بابچه های 


انجمن وقتی وارداتاق شدم خشکم زدفرهاداومده بود به بچه ها سربزنه 


اونروزیکی ازبهترین روزام بود.وقتی که جلسه تموم شداومدپیشم گفت


اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    هزینه کردن در کدام یک از موارد برای شما لذت‌بخش تر است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1026
  • کل نظرات : 264
  • افراد آنلاین : 7
  • تعداد اعضا : 219
  • آی پی امروز : 385
  • آی پی دیروز : 42
  • بازدید امروز : 1,908
  • باردید دیروز : 83
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,991
  • بازدید ماه : 2,378
  • بازدید سال : 18,518
  • بازدید کلی : 1,551,459