loading...
سایت عاشقانه رویای تلخ
آخرین ارسال های انجمن
fenchooly بازدید : 338 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)

               شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خوانَدَم از لایتـناهی

آوای تو می آرَدَم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد از دور

دریایی و من، تشنه ی مهرِ تو، چــو ماهی

دیدارِ تو گر صبحِ ابد هم دهَدَم دست

من سرخوشم از لذتِ این چشم به راهی...

 

"فریدون مشیری"

 

fenchooly بازدید : 298 جمعه 10 مرداد 1393 نظرات (0)

...زندگی پنجره ای باز به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازیِ این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پُر مهرِ نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره با شوق سلامی بکنیم...

 

"سهراب سپهری"

 

fenchooly بازدید : 250 پنجشنبه 09 مرداد 1393 نظرات (0)



یکی بود یکی نبود، دو تا برادر شیطون بودن که به خاطر شیطنت و شلوغیشون یه محل از دستشون شاکی بود...
دیگه هر جا که خرابکاری می شده همه می دونستن زیر سر این دوتاست...
خلاصه ی کار، پدر و مادر این دو نفر صبرشون تموم میشه و کشیش محل رو میارن و میگن: " خواهش می کنیم این بچه های ما رو نصیحت کنید؛ پدر همه رو در آوردن! "

کشیشه میگه: " باشه، ولی یکی یکی بیاریدشون که راحت تر باهاشون صحبت کنم و مشکلی پیش نیاد. "
خلاصه، اول داداش کوچیکه رو میارن.
کشیشه ازش می پرسه: پسرم! آیا میدونی خدا کجاست؟
پسره جوابشو نمیده و همین جور در و دیوار رو نگاه می کنه...
باز ازش می پرسه: "پسر جان! میدونی خدا کجاست؟ "
ولی دوباره پسره به روش نمیاره...
در نهایت دو سه بار کشیشه همین سوالو می پرسه و پسره هم به روش نمیاره...!
آخرش کشیشه شاکی میشه و داد می زنه: بهت گفتم خدا کجاست؟!
پسره می زنه زیر گریه و به سمت اتاقش فرار می کنه و در رو هم پشتش می بنده!
داداش بزرگه ازش می پرسه: چی شده؟؟؟!!!

پسره میگه: بدبخت شدیم!!
خدا گم شده، همه فکر می کنن ما برش داشتیم...

fenchooly بازدید : 266 پنجشنبه 09 مرداد 1393 نظرات (0)



باید برم تا آسمون اسمتو قاب کنم بزارم کنار خورشید تا محو بشه، کدر بشه، زمین خورده نور عشقت بشه...
باید برم تو تقویم، تموم روزهارو بزارم روز مادر، کلمه عشق و رفاقتو از تو تموم فرهنگ لغتا حذف کنم و به جاش بنویسم مادر.
باید برم تو ردیف آرامش بخش ترین و زیباترین صدای جهان بنویسم صدای لالایی مادر که همه بدونن هیچ سمفونی و صدای خواننده ای آرامش بخش تر و زیباتر از این صدا نیست...!
باید لیست تموم عجایب دنیارو خط بزنم و به جاش بنویسم آغوش مادر، نگاه مادر، دست های مادر، نوازش مادر...
باید همه جا این مهربونی و ایثارو فریاد زد تا همه بدونن که مادرا تنها کسائین که دل و امید خیلی هارو گرم و روشن نگه داشتن اما تو دل خودشون یه دنیا درد و غم یواشکی پنهون شده...!

باید برم روبروش زانو بزنم و بگم دلخور نباش از رفتارای بچگونه ام، از بهونه گیریام و قـُر زدنام که هیچی تو این دنیا مثل ناز کشیدنات، مهربونیات و نگاه با محبتت واسم تکرار نمیشه ...!
و همیشه باید شکر گزار خدای عزیز و مهربانی باشم که مادر را آفرید تا واژه عشــق را برای تموم دنیا معنا کنه!

*
*
آرزو دارم خداوند مهربان تمام مادران عزیز را در پناه خودش حفظ بفرماید و برای آن دسته از عزیزانی که از نعمت وجودی مادر محروم و یا مادر عزیزشان دنیا را به مقصد بهشت ترک گفته آرزوی سعادت و آرامش دارم.

fenchooly بازدید : 252 پنجشنبه 09 مرداد 1393 نظرات (1)

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/mataleb1/rozimiayad.matalebeziba.ir.jpg

خدایا! میدانم روزی از راه خواهد رسید و به این دلتنگی ها پایان می دهد.
روزی که زندگی در آن دلچسب می شود و گله ای باقی نمی ماند.
روزی که انسان ها به خاطر دنیایی که ارزشی ندارد تحقیر نمی شوند.
روزی که آدم ها بابت شادی و لبخند محاکمه نمی شوند و بغض نمی کنند.
روزی که دل ها شکسته نمی شود و حرمت ها به زیر پا نمی افتد.
روزی که رنگ پوست و قامت انسان ها شأن و منزلت انسان ها را شکل نمی دهد.
روزی که همه جا پر می شود از دست هایی که به یاری افتاده ای می شتابند
و شانه هایی که اشک ها بی منت بر آنان جاری می شوند و آرام می گیرند.
روزی که که اعتقادات پوچ، زندگی را بر کام انسان های مظلوم تلخ نمی کند.
روزی که خدای همه یکی می شود و در پس چهره هایی که ادعای خدایی می کنند پنهان نمی شود.
روزی که آدم ها خدای بخشنده را به خاطر ترس ستایش و مهربان مهربانان و آفرینده عشق را طور دیگری ترسیم نمی کنند و زندگی را در تلخی و واهمه ی آخر کار نمی گدرانند.
روزی که همش می شود عشق، آرامش، محبت، دوستی و فقط خوبی خوبی و خوبی ...

*
*
آخرش میآد جمعه ای که غروبش دلنشینه ...

fenchooly بازدید : 314 پنجشنبه 09 مرداد 1393 نظرات (2)



کودکی شش ساله مادرش را بر روی تخت بیمارستان دید و دکترش گفت تا چند وقت دیگر زنده نمی ماند ...
کودک سوال کرد چند وقت دیگر ؟
دکتر گفت پاییز ...
بچه گفت پاییز یعنی چه روز ؟
دکتر گفت وقتیکه برگهای درختان می ریزد ...
بچه خانه آمد و نخ و سوزن برداشت، رفت تا تمام برگ های شهر را به درختان بدوزد ...

fenchooly بازدید : 237 پنجشنبه 09 مرداد 1393 نظرات (0)

http://static.mihanblog.com//public/user_data/user_files/58/171879/mataleb1/alone12.matalebeziba.ir.jpg

لحظه هایی هست که حسابی دلت می گیرد و ناچاراً باید با تنهایی بدعنق کلنجار بروی ...
در این لحظه، نبودن هایی ، نقش پر رنگ در زندگی می گیرد ...!
نبودن کسانی که روزی تنهاییت را با آنان تقسیم می کردی و تصویر خاطرات را به ثبت می رساندی؛
غفلت و گاه تقدیر علت این نبودن ها را رقم زد ...
و
حال تو مانده ای و یک دل وامانده
که
فقط یک نفر، فقط یک نفر را می خواهد ...
 

*
*

*

فرقی نمی کند چه در دنیای واقعی و چه مجازی ...

fenchooly بازدید : 303 پنجشنبه 09 مرداد 1393 نظرات (0)

گاهی با یک قطره، لیوانی لبریز می شود

 


گاهی با یک کلام، قلبی آسوده و آرام می گردد

 


گاهی با یک کلمه، یک انسان نابود می شود

 


گاهی با یک بی مهری، دلی می شکند و...

 


مراقب بعضی "یک" ها باشیم که در عین ناچیزی، همه چیزند.


ucfgz32imbrq0yqrh5x.jpg

تعداد صفحات : 4

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    هزینه کردن در کدام یک از موارد برای شما لذت‌بخش تر است؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1026
  • کل نظرات : 264
  • افراد آنلاین : 10
  • تعداد اعضا : 219
  • آی پی امروز : 416
  • آی پی دیروز : 42
  • بازدید امروز : 2,361
  • باردید دیروز : 83
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,444
  • بازدید ماه : 2,831
  • بازدید سال : 18,971
  • بازدید کلی : 1,551,912